در همان زمان که در سردشت سرباز بودم مدتی از سربازیم در یک ایست بازرسی که در قبل از روستای بیوران کنار یک پل که بر یک رودخانه زده شده بود سپری شد.
کنار جاده تپه ای بود که در ارتفاع حدودا ده متر به اندازه چند تا چادر مسطح شده بود وبا پله هایی که از دل خود تپه کنده شده بودند به جاده رفت آمد میکردیم .
روزی که خودم را به فرمانده ایست بازرسی معرفی کردم ومعرفی نامه ام را نشان دادم قبل از ظهر بود و فردایش عید قربان
در آنجا دوتا چادر برای سربازها ویک سنگر محل استقرار فرمانده ایست بازرسی بود .وسایلم را در چادر ، روی تخت سربازی که قبل از من آنجا استراحت میکرده وخدمت سربازیش به اتمام رسیده وقبل از آمدن من رفته بود ، گذاشتم .
در کنار تخت من تختی بود که صاحبش به قول بچه ها به مرخصی شهری به شهر سردشت رفته بود .
خیلی زود با بچه ها منظورم سربازها آشنا شدم وسوالهایی که معمولا بچه کجایی وچند ماه خدمت هستی رد وبدل شد و نهار خوردیم .
بعد از چند ساعت از حضورم در ایست بازرسی باید به توالت میرفتم ،از یکی از بچه ها راهنمایی خواستم .یک توالت صحرایی تقریبا در پنجاه متری چادرها که از اتصال چند ورق آهنی تشکیل شده بود قرار داشت .
یک چشمه نجیب وزیبای کوچک در دل تپه وتقریبا در صد متری ودر بالای ایست بازرسی سالها بود که میجوشید وشاداب راه خودش را به سوی رودخانه ای که در پایین تپه جاری بود ، بازکرده بود .
آفتابه پلاستیکی را که در فرهنگ ایرانی ها جایگاه خاصی دارد را برداشتم وبه پای چشمه رفتم وآن را از آب پُر کردم و بسوی توالت صحرایی رفتم
مدت کوتاهی از ورود من به توالت نگذاشته بود ، در افکارم برای زندگی و آینده خودم برنامه ریزی میکردم !
که
ناگهان صدایی شبیه انفجاریک بمب وبرخورد شیئی به ورقهای آهنی توالت صحرایی من را گیج وهراسناک کرد و جلسه ای که با خودم گذاشته بودم به هم ریخت !
هنوز از صدای مهیب اول ، خودم را جمع جور نکرده بودم که صدای دوم وسوم وانفجار چهارم ،پشت سرهم از چپ وراست من را غافل گیر کرد...
من هم مثل یک حریف ضعیف در میدان بوکس فقط نشسته بودم ودست روی سرم گذاشته بودم .
خلاصه شرایط ، شرایط مسلمان نشنود کافر نبیند بود
با خودم گفتم جنگ که خیلی وقت است که تمام شده
مانده بودم چیکار کنم در توالت بمانم یا بیرون بروم ، چیزی نمانده بود که جناب توالت صحرایی روی سرم خراب شود !
تا اینکه بلاتکلیفیم با صدای خنده دوستان بزرگواره، جدید ، سربازبه پایان رسید و هم زمان با صدای قهقه آنها ، بمباران هم تمام شد !
بهله !
کار خود نامردشان بود .آنها در کمین من بودند تا به توالت بروم وبساط خنده را راه بیندازند ودر سکوت با سنگهایی که از قبل آماده کرده بودند به جان جناب توالت صحرایی بیافتند وحالی به ما بدهند !
گویا این رسمی بود که برای همه سربازهای تازه وارد با دست سنگین اجرا میکردند .
در حالی که تمام برنامه ریزیهایی که داخل توالت برای زندگی کرده بودم به هم ریخته بود (تا الان هم سامان نگرفته ) ،مثل جن زده ها آفتابه بدست ازتوالت صحرایی بیرون آمدم
چاره ای نداشتم ، داشتم ؟
جز اینکه با بچه ها همراهی کنم ! خودم هم زدم زیر خنده !
حالا نخند ، کی بخند !
از آن روز به بعد تا به امروز برنامه های زندگیم به هم ریخته ،
و فقط به روزگار میخندم !!!
البته
... بعد از مدتی تلافی اش را سر یک سرباز جدید با همان تشکیلات اجرا کردم ! وبرنامه های زندگیش را خراب کردم وبا هم به روزگار خندیدیم !
در ایست وبازرسی کار ما بازرسی از خودروهای عبوری بود .
البته این را بگویم که سربازهای واقعی آن کسانی بودند که ،
سینه خود را سپر سرب داغ کردند ،تا از مرز وبوم این خاک عزیزحراست کنند وفرستی برای ثبت خاطرات خود پیدا نکردند !
وما خاک پای آنها هم نمیشویم .
دو سرباز مصلح در کنار جاده ویک سرباز در بالای تپه در یک سنگر که یک تیربار گرینف داخلش قرار داشت کار ایست وبازرسی را انجام میدادند
شبها هم از ساعت هفت شب تا هفت صبح این کار در سه نوبت از ساعت هفت تا یازده ویازده شب تا سه صبح وسه صبح تا هفت صبح نوبتی طبق لوحه ای که نوشته میشد وپاسبخش وظیفه اجرای ان را داشت ،با بیدار کردن سربازها انجام میشد .
روزگار خوشی بود.
سربازها از جاهای مختلف بودند . از مرز خراسان ،از شهرهای خوزستان ،دزفول از اراک واز استان فارس وشهرهای شمالی کشور بودند
آمدن یکی همزمان میشد با پایان خدمت یک دیگر ،
براستی زندگی یک تصادف بزرگ هست ،
که از تصادفهای کوچکتری تشکیل میشود
وکاروان میرود منزل به منزل واز کاروان جز آتشی به منزل باقی نخواهد ماند.
دنیا هم مثل همان ایست وبازرسی هست یک عده می آیند ویک عده میروند .
روزها وقت آزاد زیاد داشتیم ،
میخوابیدیم ،
طبیعت گردی میکردیم در اطراف ،
ویا با ضبط ماشینی که یکی از بچه ها آورده بود وبا باطری کهنه بی سیم ها آهنگ های بی کلام گوش میدادیم
ومن از همه بیشتر آهنگهای بی کلام ترکیه ای چنگیز جوشنگر را گوش میدادم
خیلی خاطر انگیز بود برام
روز اول خدمتم در ایست وبازرسی طبق لوحه نگهبانی ما پاس سوم بودیم . یعنی باید از ساعت سه صبح تا هفت صبح بیدار میشدیم ومیرفتیم سر پست
خوب یادم هست شب عید قربان بود آن شب ومن باید به پست کنار جاده میرفتم ویک نفر که بچه اراک بود داخل سنگر گرینوف پست میداد و نفر سوم همان سربازی که به مرخصی شهری رفته بود دیگر باز نگشت !!! ومن تنها کنار جاده بودم .
کسی چه میداند
شاید او قید خدمت را زد وقتی خبر دار شد که رقیب عشقی پیدا کرده است
عشقی که بخاطر آن سرباز شده بود !
امیدوارم دیر نرسیده باشد .
تا حالا شده نیمه شب از خواب بیدار شوید و خود را در کنار یک جاده خاکی در دل تپه وکوها ،
جایی که رودی جاری باشد ،
اطرافش درختان بلند و
محتابی که تا وسط آسمان آمده وسکوتی که دنیایی از گفته ها وناگفته ها در خود دارد
وپُلی که مردم این طرف را با مردم آبادی آن طرف پیوند میدهد ،
ببینید .
شب عاشقان بی دل چه شبی دراز باشد
تو بیا کز اول شب در صبح باز باشد
از همان شب بود که من یک دوست صمیمی پیدا کردم
محتاب را میگویم .
این دوستی همچنان ادامه دارد وهردو با هم به خانه دوست دیگری میزبان میشویم .
شب ،
شب چه عالمی دارد ، آنهایی که شب بیداری میکنند میفهمند من چه میگویم
من نمیدانم چرا شب را نماد ظلمت وتاریکی گذاشتند ، در صورتی که بیشتر زشتی ها ودروغها وکلاه برداری ها حقه بازی ها در روز اتفاق می افتد و بیشتر سیر وسلوکها و عاشقانه ها در شب .
در دستم موجود بی جانی بود که میتوانست ، جان بگیرد !
فقط کُشتن را بلد بود ودوست ودشمن هم برایش فرقی نداشت ،شوخی هم سرش نمیشد . پایش می اُفتاد صاحب خودش راهم میکُشت !.
قنداق تفنگ کلاش را روی زمین گذاشتم .وخودم به کیوسک نگهبانی تکیه دادم
به منظره روبرو نگاه میکردم
انعکاس نور مهتاب روی آب رودخانه رقص میکرد
درختان در خواب بودند
نسیم خنکی بوته های خشک شده شیب تپه را نوازش میکرد .
قورباغه های کنار رود مسابقه آوازخوانی راه انداخته بودند وجوری پیوسته ومصمم میخواندند گویی سمفونی بتهوون اجرا میکردند!
از آن شبهایی رویایی بود که دلم میخواست ،
دلم میخواست
بجای تفنگ ،
قلم مویی در دست داشتم با یک بوم نقاشی ورنگها یی که آماده نقش آفرینی بودند .
مهتاب خانوم را صدا کردم !
های محتاب خانوم ، دستی تکان دادم ،
حواسش با من نبود ،جایی دیگر را به تماشا بود
نمیتوانستم آن موقع شب داد بزنم که ، های محتاب خانوم !
حواسش کجاست !؟
تفنگ کلاش را برداشتم قلبش را نشانه گرفتم !
دست روی ماشه گذاشتم ، مثلا
نگاهش را به سمت من برگرداند ،چشمهایش را باریک وپلکهایش را به هم نزدیک و
با اخمی آمیخته با لبخند ، تشری به من زد و گفت !
تفنگت را ، زمین بگذار !!!
تفنگت را زمین بگذار
خجالت زده تفنگ را زمین گذاشتم ،
طلبکارانه گفتم چرا جوابم را نمی دادی ؟
حواست کجا بود ؟
در حالی که به جایی که قبلا نگاه میکرد سرش رابر گردانده بود با لبخندی گفت
یه جای خوب !
گفتم یه جای خوب !! منظورت چیست ؟
به چی نگاه میکنی ؟
گفت ، حواست به پُستت باشد!
ملتمسانه گفتم جان من به چی نگاه میکنی ؟
گفت ، گفتنی نیست
قهرکردم
دلش به حالم سوخت
گفت،
قهر نکن میگویم
وچنین گفت
خیلی دورتر از اینجا
در پشت این رشته کوهای بلند ،از جنگلهای البرز که رد شدی، در میان دشتهای بزرگ با اسب های وحشی
در شهر سمرقند
دختری پارسی زبان بی خوابی به سرش زده
روبروی پنجره بازاتاقش نشسته ، گاهی دلنوشته ها وشعرهایش را در دفتر شعرش مینویسد .
و گاهی دیوان حافظ را باز کرده میخواند .
گفتم ،دیوان حافظ !!!
ذوق زده شده بودم
با حسرت گفتم
خوش به حالت
خوش به حالش
کنجکاویم گُل کرده بود ، پرسیدم
خوب الان چیکار میکند ؟
مهتاب خانوم گفت میخواهد فال بگیرد
پرسیدم ، فالش
فالش را بخوان ،چی درآمده ؟!
گفت نمیتوانم فال او را برای تو فاش کنم
با مدعی مگویید اسرار عشق مستی تا بیخبر بمیرد در درد خود پرستی
خواستم بپرسم نامش چیست ، سربازی که در سنگر تیربار بود با سنگی به کیوسک نگهبانی زد !!
یعنی که من میخواهم چُرتی بزنم حواست باشد !
هوا از خنکی به سمت کمی سردی میرفت واین نشانه این بود که شب دارد به پایان سفر خودش میرسد .
فردا عید قربان بود .
این بار نه آزمون الهی بود ونه اسماعیلی در کار
خورشید بود که با تیغ فلق ، شب را در پای روز، قربانی میکرد !
نیمه هوشیارروی صندلی داخل کیوسک نگهبانی در فکر دختر سمرقندی با گیسوان بلند وابروان پیوسته با آن لحجه شیرین فارسی بودم که
بوی عطری تند وقدیمی به مشامم رسید .
بوی عطر جانی دوباره ام داد
از جا برخواستم .در چند قدمی خود ، پیر زنی را دیدم که آرام شیب جاده خاکی را پیاده راه می آمد .
هشتاد ساله مینمود
خسته راه پیموده
دستم را بلند کردم ، سلامش دادم
او هم دستش رابلند کرد وبا لبخندی چیزی گفت
صندلی را از کیسوسک بیرون آوردم ، تعارفش کردم تا بنشیند وخستگی از تن بدر کند .
رواق منظر چشم من آشیانه توست
کرم نمای وفرود آی که خانه ،خانه توست
خسته تر از آن بود که تعارف کند ونپذیرد
باز چیزی گفت و روی صندلی نشست ودوباره دستش را به نشانه سپاسگذاری بالا آورد .
فکر کنم از اهالی روستای پشت تپه بود و روز عید قربان داشت جایی میرفت .
باید صبح خیلی زود از خانه بیرون زده باشد .
نگاهی به را آمده انداخت و ونگاهی به من
از آن پیر زنهای ریز نقش وتر فرز بود .
هنوز همتی ، بلند داشت و کوهی از اراده و دریایی از دل بود
هنوزمی شد زیبایی هایش را در جوانی دید .
از آن دخترهایی که جوانان روستا برایش سر ودست میشکستند .
از همان شیرین های فرهاد کُش
لیلی که بخاطرش سر به بیابان گذاشت ، مجنون
از آن پیر زنهای ترگُل مرگُلی که هنوز شور زندگی داشت وشوق دیدار
قبای نارنجی رنگ گُل گلُی که روی آن جلیقه ای مخملی سیاه رنگ ساده ای پوشیده بود و اورسی سیندرلایی به پا
وشالی که کمی شُل به کمر بسته بود
از آن عطرهایی قدیمی خوشبو با بوی تند به قول شیرازی ها عطر شاه چراغی به خودش زده بود .
انگشت های بلورینش و قسمتی از ناخن هایش ودایره ای در کف دو دستش را با دقتی خاص حنای خوش رنگی گذاشته بود .
غزال پیر ما در حد بضاعت خودش را تیمار کرده بود .
پیرمُ گاهی دلم یاد جوانی میکند ... بلبل طبعم هوای نغمه خوانی میکند
پیشانیش را خشک کرد وگوشه های سربند سیاه رنگش که چند تا پولک به آن آویزان بود را از پشت سرش گره زد تا هوایی به سر وصورت وگردن وموهای حنایی اش بخورد .
می شد جریان خون را در مویرگهای گونه های صورت سرخ و سفیدش که در هشتاد سالگی کمی گوشتی شده بود ، دید .
وسورمه ای که قاب کرده بود چشمهایش را
چشمهایی که هنوز درخشش خودش را داشت همراه با شرمی که وادارش میکرد نگاهش را از من بگیرد .
دو نگاه یکی سرشار از شوق و دیگری لب ریز از شرم
یکی قلندری فقیر ودیگری شهربانویی غنی
و بغچه ای که شاید داخلش نقلی ، آبنباتی ، شکر پنیری یا مشکل گشایی در روز عید سوغات میبرد برای عزیزانش !
وچه عزیزی ،عزیزتر از نوه هایی که در انتظار بودند !
ومن هم که خدا آفریده بودم برای توجه به جزئیات
از نگاهش سیر نمی شدم
نگاهش آشنا بود !
مثل اینکه سالها یکدیگر را میشناختیم ،
کسی چه میداند
شاید ،
شاید سالهای خیلی دور، از یک قبیله بودیم
در یک کوچ اجباری به جایی دوراز هم تبعید شده بودیم !
تبعیدی هایی در تبعید !!!
دوست دارم
دوست دارم از اینجا به بعد او را بی بی صدا کنم .
از آن بی بی هایی که دلت میخواست تَنگ دلش بنشینی ، با دستی دستان بلوری و گرمش را در دست بگیری
دست دیگر بر شانه اش ، سر به سرش بگذاری
و او قربان صدقه ات برود وتو نوکراش را بکنی
از آن بی بی های مامانی !
از آن بی بی هایی که هم بی بی بود وهم مادر !
،هم طبیب بود هم ماما و هم
پرستار!
هم آموزگار بود وهم ناظم !
هم خیاط بود وهم آشپز
به تنهایی خودش یک نانوایی بود !
از بی بی های همه چیز تمامی که لالایی هایش معجزه میکرد
از آن بی بی هایی که دوست داشتی به اسرار دستانش رابگیری ، با ترانه جان مریم اورا به سالهای جوانی ببری و رقص کنی
انقدر که از نفس بیافتد وقسمت بدهد .
از آن بی بی هایی که دوست داشتی دمپختکی مهمان خانه کوچکش باشی
از همان بی بی هایی که نسلشان همین روزها منقرض خواهد شد !
دوست داشتم ،
دوست داشتم سر حرف را با بی بی باز کنم ، اما نه من زبان کوردی میدانستم ونه او فارسی آموخته بود .
سکوتی بین ما حاکم بود اما ، دنیایی حرف برای هم داشتیم
هر بار که پلک میزد برگی از دفتر زندگیش پیش چشم من ورق میخورد .
بی بی با من سخن بگو
از آنچه که مثل خوابی یاد داری تا به امروز
از طاووس جوانی ، تا کابوس پیری و تنهایی
واو گفت و من به گوش دل شنیدم
یارب این شهر چه شهریست که صد یوسف دل
به کلافی بفروشیم خریداری نیست
راستی بی بی
رفیق راهت کجاست !؟
همان سینه چاک !همان خسروی کامروا
همان که دل ودینش را رُبودی
همان دلباخته ایلیاتی
ای بت چین ، ای صنم ،ای شهر آشوب دلها
بی بی با من سخن بگو
از روزهای نامرادی ، از روزهای خوش مستی
از روز وصال وشبهای فراق
بی بی خسته نمی شوی از این همه صفا که با خود جابجا میکنی !!
و بی بی اما ، خسته در سکوت بانگاهش میگفت
طفل بودم ، دزدکی پیر وعلیلم ساختند ..آنچه گردون میکند با ما، نهانی میکند
اثری از شب نمانده وعید قربان آغاز شده بود و
بی بی
نفسش جا آمده بود و رنگ رخسارش چون گلی تازه شکفته ، تازه شده بود .
چون کبوتر لب بام قرار نداشت ،
نگاهی به راه نرفته کرد و نگاهی به من ،
قرار نداشت دل بی قرارش !
شاید
شاید شب گذشته خوابی دیده بود که تعبیرش ، ایستگاه آخری بود در پایان سفری بی بازگشت و دیداری بی تکرار
دارم هوای صحبت یاران رفته را ... یاریم کن ای اجل که به یاران رسانیم
بی بی جان مهمان عزیز کیستی ؟
وچه عزیز است آن که تو مهمانش باشی
بنشین بی بی جان ، بنشین
من سربازِ توهستم !
بنشین تا من
به احترام تو پا بچسبانم و به افتخار تو دست بالا ببرم .
این بار
من
سربازِ تو ام
وتو این بار فرمانده میدان باش وفرمان آزاد بده !
بنشین تا دسته موزیک با طبل و سنج وساز
کمانچه ، دُهل وشیپور در حضور تو ،
رزم آهنگی بنوازند که رهبرش پیر عارفی باشد که مشق مهر ومحبت کرده باشد .
بی بی تو ،
تو بدون سرباز پیروز همه نبردها بودی ، ماشین جنگی تو مهرو وفا ،
محبت وصفا ولبخند بود !
آتش میزند ارتش نگاهت ،، خاک دامنگیراست خم زلفت
چه میکند تیر مژگانت !
بی بی
تو،
تو قهرمان بی مدالی ، تو پهلوان بی نشانی !
بی بی جان شاه تو هستی ، حکم با توست ، حکم بران
من
سربازِ
تو ام
بی بی خشت ، خشتِ وجود همه دل هایی که تسلیم نگاه تو شدند وسعت امپراتوری توست .
بی بی جان در بازی زندگی ، بُریدن ، رسم تو نبود ، تو ازابتدا ، پیروز بودی .
همه دوست دارند به تو ببازند!
بنشین بی بی جان
بنشین
این بار تو فرمانده میدان باش تا همه
ژنرالهای دنیا ، همه ارتشبدها ،همه دریا سالارها وسرداران وافسران بیایند در حضور تو رژه بروند .
وتو فرمان آزاد بده !
عید قربان آغاز شده بود
وقت تنگ است و چشمهایی در انتظار
بی بی عزم رفتن دارد و خاطری از من که خواهد بُرد .
برخواست
نگاهم کرد
لبخندی زد
دستانش را بالا بُرد ، بی بی فرمان آزاد داد
اما دلی که اسیرِ نگاه مهربانش مانده بود چه !!
.
.
.
من کجا باران کجا ، باران کجا راه بی پایان کجا
اه این دل دل زدن تا منزل جانان کجا
هرچه کویت دورتر دل تنگ تر مشتاق تر
در طریق عشق بازان مشکل آسان کجا
بی بی آرام ، آرام راه مانده را در پیش گرفت و رفت
رفت ،
تا
در پیچ جاده
گُم شد .
.
.
.
نگهبان سنگر تیربار بیدار شده بود و عید قربان آغاز