نميدونم چرا دارم اينطوري شروع ميكنم واقعا چرا.
من يه برنامه نويسم يه برنامه نويس كه چن سالي هست دارم كار ميكنم.
واسه خودم يه جورايي برو بيايي دارم.اما خيلي مونده به ايده آلم برسم..
يه آدم معمولي ام كه هميشه مورد تحسين قرار گرفته اما خيلي جاها هم بد خورد شده..
هميشه فك ميكردم كه بخوام اولين مطلبي كه تو ويرگول مينويسم مطالب آموزشيه رشته ي خودم باشه مث همه ي دوستاي خفنم كه تو اينجا توليد محتوا ميكنم.
شايد چرت باشه چيزايي كه مينويسم اما ميخوام ذهنمو آروم كنم با حرف زدن.
نميدونم چه كسايي مث منن.من آدم برونگرايي هستم هر اتفاقي كه برام ميفته از ١٠ كيلومتري معلومه. كنترل طغيان احساساتم خيلي سخته بعضس مواقع.احساسات نه به منظور عاطفه و عشق..كه شايد براي اون مورد هم بعضي موقع ها سخت باشه.
اما بيشتر كنترل كردن رفتارم موقع ناراحتي.
اصن نميدونم چجوري ميشه كه همه چي به يك باره تو اوج خوشحالي با يه تلنگر ساده آوار ميشه رو سرم.
يه مساله ي كوچيك انقدري منو به هم ميريزه كه تو ظاهرم سريع همه چيو نشون ميده.
حالا اين چيز مسخره خيلي شيك رو همه ي جنبه ها اثر گذاشته.به طرز مسخره اي گند زده به روابطم به عواطفم تمركزم اعتماد به نفسم.
راستي چي ميشه كه اعتماد به نفسمون كم ميشه؟
چي ميشه كه خودمونو مجبور ميكنيم به هر مدل باج دادن براي دوس داشته شدن.
چرا بايد اصن ما دوس داشتني باشيم؟
چرا حتما بايد دوسمون داشته باشن؟
اين نياز از كجا مياد.چجوري ميشه كنترلش كرد؟اصن بايد كنترلشون كرد؟
ميدونين يه وقتايي فك ميكردم شايد بهتره كه براي اينكه ذهنمو كنترل كنم خودمو مشغول كنم به آدماي ديگه يا چيزاي ديگه.سرم كه شلوغ باشه من اوكيه اوكي ام..
اما راه حل موقتشه اين.
راه حل دائمش چيه..
حالا جالبه هر كسي منو ميبينه منو يه مدير ميبينه و منو خيلي با اعتماد به نفس ميبينه.
شايدم هستم و دچار وسواس ذهني شدم..
اين لوپ باطل قشنگ مغزمو داره به فنا ميده.
حالا واقا چجوري ميشه همه چيو كنترل كرد.
به نظر خودم با دانش دا دونستن با بيشتر راه حل پيدا كردن
اما از كجا..چجوري؟
چرا هميشه منتظريم يه كسي بياد و يه چيزي بهمون بگه به عنوان راه حل..آيا ما همينيم؟همه ي آدما بايد تو اين رنج غوطه ور بشن و تا ابد بميرن..
ذهنم خيلي شلوغه خيلي..همه و همش هم از اينجا شروع شده كه نامزدمو قراره كمتر ببينم چون از سر كار كه مياد خيلي خستس..
ميبينين هيچ ربطي نداره اما يه تلنگر تمام مغز منو به واكنش ميندازه
يه ترسي منو ميگيره كه نكنه اگه كمتر ببينمش منو دوس نداشته باشه..
چه اتفاقي قراره بيفته واقعا..
خلاصه كه دنبال اين راه حل هام..پيداشون ميكنم.
اما دلم ميخواد داد بزنم بگم كه سلام عزيزم من آدم خوبي نيستم من كسي كه تو فكر ميكني نيستم قهرمان نيستم درستكار نيستم به فكر درد هاي جهان نيستم..به قول بمراني البته..
حالا بدبختي ميدوني چيه هر بار كه ميگم من آدم خوبي نيستم ذهنم گول ميخوره و كم كم قبول ميكنه
بعد من ديگه واقا آدم خوبي نيستم..?