فاطمه زهرا یعقوبیان
فاطمه زهرا یعقوبیان
خواندن ۳ دقیقه·۳ سال پیش

شخصیت اصلی داستان من باد است...

قصه ی بی قراری
قصه ی بی قراری

نسیم ،روی نیمکت همیشگی سمت رودخانه نشسته بود.امروز هم یک کتاب جدید در دستش و مشغول خواندن بود.باد در آسمان میچرخید و می وزید و لا به لای گیسوان موجدارش می رقصید. آنقدر می رقصید تا از خستگی جلویش از حال می رفت و ساعت ها نگاهش به نسیم بود و اصلا برایش مهم نبود که او غرق کتابش است.فقط دلش میخواست ثانیه به ثانیه نگاهش کند تا وقتی از خواندن دست بردارد و برای لحظه ای نگاهش به نگاه باد گره بخورد...

آن وقت بود که دلش می خواست چرخ بزند و چرخ بزند و چرخ بزند و دنیا را پر از عطر نسیم کند.وقت رفتن رسیده بود.کتابش را بست و در کیفش گذاشت و سمت خانه اش راه افتاد...

باد می وزید و نسیم دلش می خواست مثل باد به پرواز درآید .قدم هایش را تندتر بر می داشت و لبخندهایش به خنده های بلند تبدیل می شد و باد از اینکه یک روز دیگر کنار نسیم قدم بر می داشت تمام وجودش پر از عشق می شد!

ماه وسط آسمان نشسته بود و یک کتاب قصه در دستش با یک فنجان چای کنارش ،داشت شبش را صبح میکرد.چشمش به باد افتاد که کنار پنجره ی اتاق نسیم نشسته بود و با لبخند زل زده بود به دخترکی که غرق رویاهایش است.ماه سری تکان داد و لبخندی روی لبش نشست و یاد خاطرات جوانی خودش افتاد!

باد پیش خودش آرزو داشت کاش یک کتاب بود در قفسه ی کتاب های نسیم.شاید اینطور بیشتر می تواست به دخترک نزدیک شود.در رویاهایش غرق شد و داشت آرزوهایش را به هم می بافت .به خودش آمد و یک کتاب را در قفسه ی کتاب ها دید که روی جلدش نوشته بود:((شخصیت اصلی داستان من باد است.!))

باورش نمی شد آنقدر زود به آرزویش رسیده بود.در اتاق نسیم بود در قفسه ی کتاب هایش،کنار کلی کتاب دیگر.همه ی آن کتاب ها را می شناخت .هر بار که یکی از آن ها را در دست های نسیم می دید آرزو می کرد کاش جای او بود .کتاب ها همه به او لبخند می زدند .آن ها هم خوب باد را به یاد داشتند و از ساز دلش خبر داشتند...

باد نفس عمیقی کشید،نسیم هنوز در خواب ناز بود.باد چشم هایش را بست،می خواست برگ برگ وجودش،ورق به ورق،لا به لای دست های نسیم لمس بشود.رویای شیرینی بود! تمام اتاق پر از عطر نسیم شده بود.صدای ضربه های انگشت خورشید خانم به پنجره ی اتاق سلام صبح بود به روزگار...

گل ها و کتاب ها زودتر از همه بیدار شدند.نسیم کنار پنجره ایستاده بود،خیره به دور دست ها...!

به سمت قفسه ی کتاب ها برگشت،دستش به سمت باد رفت.حالا باد توی دست های نسیم بود.چشم های باد پر از اشک شد.نسیم پنجره را باز کرد و لبه ی پنجره نشست،انگار منتظر عزیزی بود...چشمش هنوز آن دور دست ها را جستجو می کرد.نفس عمیقی کشید و دفتر خاطراتش را باز کرد.

باد باورش نمی شد...نسیم روی برگ برگ تن باد شروع به نوشتن کرد .حالا دیگر باد خوب می دانست قصه ی بی قراری دل نسیم را که منتظر آمدنش است...

باد نفس عمیقی کشید و چرخی بین گیسوان نسیم زد و دوباره به آسمان برگشت.نسیم،چشم هایش را بست و لبخندی زد و با تمام وجود باد را نفس کشید.

خرد الهی همه ی آنچه را که باید بدانم اکنون بر من آشکار می کند
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید