محمدرضا نساجان
محمدرضا نساجان
خواندن ۱ دقیقه·۳ سال پیش

خودكشي 2 (داستان كوتاه)

آيا سكوت را تجربه كرده اي ؟

منظورم بي صدايي بيرون نيست .من از خاموشي درون صحبت ميكنم. وقتي مثل مردگان متحرك گوشه اي در عمق وجودت كز كرده اي ،هيچ نميگويي و صدايي نميشنوي .ميخواهي بلند شوي ، لب به لب بگشاي ،شوري در وجودت برانگيزد و باز با رويايي همنوا شوي .اما ديگر قدرت تكلم نداري (قدرت زندگي كردن).به خودت ميگي:اصلا رويايي مانده است ؟چيزي براي جنگيدن ؟فكري براي زنده شدن و قدرتي براي مصاحبت ؟ هيچ هيچ ،همه خواب و خيال اند همه مسير هايي بي انتها همه....

با خودت مدام كلنجار ميروي تا دوباره بهانه اي براي بلند شدن بيابي .اما چه فايده اي دارد ؟!برخواستن هايي كه همواره به شكست منتها ميشوند .مگر آدم چقدر ميتواند مانع ها را كنار بزند و در جست و جوي پوچي سير كند ؟!

و اما تاريكي از سكوت به مراتب بدتر است .مدت مديدي طول ميكشد تا با اين موجود آشنا شوي .منظورم خورشيد پشت ابر نيست من از شب هاي طولاني حرف نميزنم كلام من خود توست ،تاريكي اي در وجودت كه بعد از سكوت مي آيد ،همان آب راكد كه با آغوش باز پذيراي هر چيز است .به هر سمت و سو همانند آدم هاي رذل كه ديگر نايي براي مقاومت ندارند كشيده ميشود.سرانجامش هم همين لجنزار و مرداب تاريك است كه ميبيني .

آبي (انساني)كه نتواند به مسير عقلي اش جاري شود به مسير نفسي اش ميرود.درواقع قلم زندگاني اش را به دست اسب سركشي ميدهد كه پيش از اين افسارش را در بقچه نااميدي ها رها كرده . و سرنوشتش اين ميشود :

يك پنجره باز ،يك جسم خاموش و حسرت يك عمر

آيا پايان او همين اين است ؟

شادباد

داستان كوتاه
قسم به قلم و آنچه می نویسد.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید