هول هولکی کیفم را از روی نوار نقاله برداشتم و به سمت خروجی رفتم.سفر خوبی بود؛ گرچه کاری ولی بالاخره از بند آلودگی و ترافیک چند ساعتی خلاص شده بودم.تاکسی گرفتم. شهر به همان سوت و کوری قبل ماقی مانده بود. خودمانیم مگر تغییر هم میکند؟! دم خیابان ایستاد. میخواستم چند قدمی فقط راه برم و فکر کنم. راه رفتن بدجوری ذهنم را به کار میانداخت. به کوچه که رسیدم حسابی شلوغ بود. گمان کردم عروسی ای مراسم ترحیمی چیزی است. خودم را داخل جمعیت کردم در آن بحبوحه ماشین آتش نشانی را دیدم و خانه ام را در حالیکه انبوهی دود از پنجره آشپزخانه و اتاق خوابم و... بیرون میامد، آهی کشیدم:عه پس این اتفاقات هم میافتند...
خانه نقلی کوچکم در زبانه های آتش میسوخت. کفش های اسپورت، میز های شیک، کتاب های کمیاب همه همه به خاطره میپوستند و من تمام آن خاطرات را فقط در ذرات خاکستر رو به هوا تماشا میکردم. دستانم یخ کرده بود؛ سنگینی نگاه همسایه ها را بر خود حس میکردم؛ آتش نشان به سمت آمد:
آقا کسی را دارید که باهاش تماس بگیرید؟
و من همچنان محو تماشای سمفونی پر نوری بودم که تمام زندگی ام در آن خلاصه میشد
بعد برایم توضیح داد:
گویا مدتی که نبودید پیلوت باز شده و گاز آرام آرام کل خانه را فراگرفته، بعد احتمالا کمپرسور یخچال در رفته و جرقه ای باعث ...
نزاشتم حرفش ادامه پیدا کند. به سمت خیابان راه افتادم فقط میخواستم برم. ذهنم گنجایش اینهمه اتفاق را نداشت،اصلا نداشت... در همان هاج و واجی محض یک شیء کوچک براق توجهم را جلب کرد، شبیه ساعت بود. میخواستم همانجا رهایش کنم که بعد به خودم یادآور شدم همین چند لحظه پیش تقریبا تمام دارایی زندگی ام را باختم. دستم را داخل جیبم کردم. همراه با گوشی کارتی روی زمین افتاد که رویش نوشته بود:
اگر میخواهی..
صدای زنگی آمد. گوشیم زنگ نمیخورد، اطراف را بررسی کردم و در آخر نگاهم به همان ساعت جلب شد. صفحه اش تند تند روشن و خاموش میشد و دیجیتالش ارقام عجیب و غریب نشان میداد. کمی که دقت کردم دیدم تاریخ دیروز است.بعد برقی زد و همه جا لحظه ای تاریک شد، چیزی مرا به عقب کشید ، گویی از پرتگاهی پرت شدم. چند لحظه ای به همین منوال گذشت...
به خودم که آمدم دیدم روی صندلی فرودگاه نشستم، با تعجب نگاهی به دور و بر انداختم چطور ممکن بود؟!!ولی یه چیز دیگه هم بود. نمایشگر سالن تاریخ دیروز را نشان میداد. به راستی چه شده آیا من واقعا به گذشته برگشته بودم؟!!
جسمم بی جان و سراسر سرد و حیران و ذهنم فلج و سردرگم، در آن لحظه فقط به یک چیز فکر میکردم:چطور اینهمه اتفاق با هم؟!
وقتی غرق دریا افکار بی نتیجه بودم، ناگهان یادی از خاکستر های سوخته خانه ام کردم، چیزی به من انرژی بخشید ، فرودگاه را ترک کردم و سراسیمه خود را به خانه رساندم، آه خدای من.............نه خبری از جمعت است نه آتش نشان سالم بود.در را باز کردم و به بالا رفتم . آتش نشان چی میگفت؟ آها باز شدت پیلوت و در رفتن کمپرسور ،گاز منزل را قطع و یخچال را از برق کشیدم، مواد غذایی را تند تند درآوردم و رویشان یخ ریختم ،نگاهی به اطرف انداختم و عرق از پیشانی ام پاک نمودم،ب الاخره نفس راحت بعد اینهمه اتفاق، ارزشش را داشت واقعا...
به فرودگاه رفتم و روز را همانند دیروز سپری کردم ! گرچه زمان و مکان هر دو در من من گمشده بود...
از سفر که برگشتم تا دم در خانه تاکسی گرفتم؛ موقع بازگشت به خودم یادآور شدم این ساعت مثل یک معجزه بوده و با اینکه باور کردنی نیست ، زندگی من را نجات داده !
به منزل که رسیدم، قلبم فروریخت؛ اینبار دیگر چه شده؟ باز همان آش و همان کاسه. من من کنان گفتم:من که شیر گاز را بسته بودم پس چطور؟
آتش نشان:آقا کسی را دارید..
حرفش را قطع کردم:اینبار چه شده؟
برایم توضیح داد عامل اصلی را نمیتوان تشخیص داد ولی حدس میزنیم برق درون تقسیم اتصالی کرده و گویی اطرافش پر از مواد آتش زا مانند دستمال کاغذی،کاغد پاره بوده که با همان جرقه کوچک شعله ور شدن و ...
در ذهنم مدام تکرار میشد:چرا ،مگه من چه گناهی کردم؟!
ساعت دیجیتال باز شروع به چشمک زدن کرد؛ خودم را جمع و جور کردم؛ آب دماغم را بالا کشیدم.این فرصت را دیگه هرگز از دست نمیدم.
دوباره
صندلی فرودگاه>>رفتن به خانه>>خاموش کردن تمام وسایل برقی>>جمع کردن تمام کاغذ پاره ها>>قطع گاز و آب و...>>برای سومین بار رفتن به ماموریت کاری>>بازگشت به خانه
خسته شده بودم.نمیدانی تجربه آدم های تکرارای حرف های تکراری و اتفاق های تکراری چقدر ازم انرژی میگرفت مخواستم بالاخره تموم بشه.ولی نه انگار... همان آش و همان کاسه...
اینبار جمعیت را کنار نزدم،حوصله آتش نشان را نداشتم؛ یکی از همسایه ها را کنار کشیدم:
باز چی شده؟گاز ،اتصالی برق،چی؟
او در حالیکه با تعجب به من خیره شده بود،آرام گفت:
شما خیلی بد شانسید و به دودکش اشاره کرد.
رعد و برق زده؟
و من در همان هاج و واجی فقط نگاه میکردم، احتمال اینکه درست در همان روزی که میرم ماموریت، رعد و برق بزنه در همان منطقه ای که من زندگی میکنم و درست روی سر خانه ام چقدر بود؟اصلا میشد حساب کرد؟
خانه در شعله های آتش میسوخت درست مانند دو دفعه قبل و من در فکر این بودم که چرا و چطور؟
مسلما این یک رقابت بین من و سرنوشت بود و من باید پیروز میشدم به هر قیمتی.............
دوباره
همان فرودگاه،همان صندلی،همان ساعت
با جست و جویی سریع در اینترنت تمامی علل آتش سوزی را مطالعه کردم، سری به فروشگاه زدم و با چند متخصص تماس گرفتم و بعد با رئیسم برای به عقب انداختن ماموریت.
ساعت ها به آماده سازی منزل گذشت. درست قبل از ساعت وقوع همه چیز آماده بود
آب،برق و گاز قطع شده بودند، سقف خانه به برق گیر مجهز شده و سیستم اطفای حریق در آشپزخانه نصب شده بود.
همانجا ماندم،به دیواره های بتنی خانه زل زدم و منتظر شدم تا سرنوشت شعبده بازی تازه اش را شروع کند،البته اگر میتوانست آن را به نتیجه برساند...
ساعت از 22 رد شد هیچ خبری نبود؛ نه رعد و برقی نه احتمالا اتصالی ای هیچی...
هوا هوای پیروزی بود، خوشحال از اینکه بالاخره زحماتم نتیجه داده مغرورانه به آسمانی که این چند روز حسابی بر من سخت گرفته بود نگاه میکردم.
به کافه رستوران پایین خیابان رفتم،ساندویچ محبوبم با سیب و قارچ سفارش دادم ،بالاخره باید جشن میگرفتم.خالی خالی که نمیشد...
گاز اول را که خواستم بزنم حس کردم چیزی تکان خورد، اول نمک دان بعد میز بعد کل ساختمان
چند ثانیه ای به همین منوال گذشت
زلزله؟ مگر میشود؟ مگه اصلا این شهر زلزله به خودش تا به حال دیده؟!
در همان حال و هوا یادی از خانه کردم؛ به سرعت دویدم. نه نه امکان نداره...
از دور دودی دیدم و از نزدیک همان آش و همان کاسه
اینبار شلوغ نشد؛ همه از ترس زلزله پناه گرفته بودند،فقط من بودم و خانه سوخته و سرنوشت که احتمالا داشت بهمان میخندید. آخه خنده هم داشت، دکل برق فرسوده کنار خانه با تکان زلزله درست روی خانه ام افتاده بود و سقف آشپزخانه و احتمالا سیستم اطفای حریق را شکسته و کل خانه را در حیران زبانه های آتش خود فرو برده بود.
مثل دیوانه ها هق هق شروع به خندیدن کردم،شرط میبندم احتمال این را دیگه اصلا نمیشه حساب کرد...
زمان همیشه یک قدم از من جلوتر بود و کاریش نمیشد کرد
آیا باز هم شانسی داشتم؟
البته که شانسی هست مشتم را محکم روی آسفالت زمین زدم و فریاد کشیدم:
دوباره دوباره دوباره...
زمان در فرودگاه به سرعت سپری میشد، و من در فکر این بودم که کجا کار را اشتباه کرده ام. وجه اشتراک هر بار در این بود که من در زمان وقوع حادثه در خانه نبودم؛ پس شاید همین کلید اسرار این بازی باشه .سری تکان دادم.آره آره همینه چرا که نه؟در خانه میمانم و از وقوع آتش سوزی جلوگیری میکنم، حالا میخواد زلزله بیاد،برق اتصالی بکنه،یا حتی گاز نشت کنه.
12 ساعت بعد...
چراغ ها خاموش است، چشم جشم را نمیبیند. همانطور که شمع را با دقت روشن میکنم حواسم هست دستم به کپسول های CO2 یا سطل شنی که همان بغل گذاشتم نخورد ،گرد و خاک را از لباس آتش نشانی ام حسابی میتکانم، باید همه چیز ایمن باشد.هوا حسابی گرم شده بود؛ خواستم عرق پیشانی ام را پاک کنم که دستم به شیشه محافظ کلاه ایمنی خورد؛ باز تکرار کردم: باید همه چیز ایمن باشد. تمام وسایل برقی اعم از یخچال، تقسیم برق و... خاموش بودند. خانه در سکوتی هراس انگیز فرو رفته بود که هر از چند گاهی با غار و غور شکم چموشم شکسته میشد،نمیتوانستم چیزی بپزم چون اگر به من باشه همه چیز دست به دست هم میداد تا از یک تکه نان هم آتش بازی راه بیندازه.
چند لحظه ای به همین منوال گذشت.گوشیم زنگ خورد.بالاخره غذا را آورده بودند.کورمال کورمال با همان لباس به پایین پله ها رفتم.موتوری در انتها کوچه پارک کرده بود با دست بهش اشاره رفتم.نباید حتی یک قدم از خانه دور میشدم.در حال تحویل گرفتن غذا و حساب و کتاب بودیم که صدایی آمد...
همانطور که عرق از پیشانی ام میچکید و نفسم بند آمده بود به صورت پیک موتوری خیره شدم که هاج و واج به بالا نگاه میکرد؛ جرئت نداشتم سرم را بچرخانم؛ از پنجره ماشین زبانه های آتش مخوف را دیدم.همسایه ها آمدند چند نفری به داخل شتافتند ولی دیگر کار از کار گذشته بود..ولی چطور؟
زانو هایم سست شد و روی زمین غش کردم
آسمان و زمین به دورم میچرخیدند
نگاه های زمان را با پوزخند پیروزمندانه اش بر خود حس میکردم؛ این مغلوبیت توان از جسمم گرفته بود.
خواستم چیزی بگویم، کاری کنم ولی...چاره چه بود؟هیچ هیچ
ساعت چشمک زد.بی درنگ در آوردم و پرتش کردم.شانس با هام یار نبود
یک نفر لیوان آبی داد.یک نفر رویم پتو انداخت و چند نفری هم دستشان را روی شانه ام تند تند فشار میدادند.
آنها فکر میکردند درد من دیدین خاکستر های خانه ام است؛ اما زخم من زخم کاری ای بود از واقعیتی که هرگز تغییر نمیافت؛ مهم نبود چقدر تلاش میکنم...
در همان حین صدایی آمد: چند باره؟
به عقب برگشتم و در گردی صورتش خیره شدم.مردی با لبخند شیرین و نگاهی نصیحت گونه ، در این میان چیزی تازگی داشت..... ناگهان هاج واج شدم، او خود من بود ولی چطور ممکن است؟!
چند لحظه ای طول کشید تا از ریش و پشم صورتش چهره خودم را که حسابی شکسته بود پیدا کنم
چی چند بار؟(به مرد گفتم)
مرد:اینکه به خیالت به گذشته برمیگردی تا از وقوع اتفاقی جلوگیری کنی که اصلا اصلاح پذیر نیست.
5 بار
مرد:فقط 5 بار ؟!
مگه تو..
مرد:من عمری را صرف جلوگیری از این اتفاق کردم.چند صد بار. از یادگیری اصول آتش نشانی بگیر و برو تا اختراع سیستم های اطفای حریق نوین ولی هیچکدام از چنگال سرنوشت در امان نبودند و هربار به یک صورت زخم دیدند. انرژی و وقت زیادی را هدر دادم تا به راه حل برسم.خیلی زیاد!
در دم گفتم:راه حل چی بود؟!
مرد: راه حل داخل جیبت است، نوشته ای که برایت نوشته بودم تا تو به سرنوشت من دچار نشی.
دستم را داخل جیبم کردم
همان کارتی بود که بار اول برداشته بودم
رویش نوشته بود:
اگر میخواهی خانه ات را نجات بدی بیا اینجا
...
منی مبهوت و گم گشته در زمان و مکان و راه حلی که تمام این مدت در جیبم بود و انرژی ای که الکی هدر رفت
محکم به پیشانی ام زدم:
وای چه وقتی تلف کردم...
فردا آن روز از فرودگاه برگشتم
تاکسی گرفتم
مثل همیشه تا سر خیابان
میخواستم راه برم، پیاده روی ذهنم را بدجوری به کار میانداخت.
در آن شهر سوت و کور و درآن کوچه پر هیاهو، جمعیتی را میدیدم که به من خیره شده اند و آتش نشانی که میخواهد احتمالا یادی از کمپرسور در رفته یخچال بکند و منی که مغرورانه به خاطراتی چشم میدوزم که آرام آرام خاکستر میشوند و بیرون میآیند تا فردا با بیمه دوباره به آغوش گرم زندگی جدیدم باز گردند.متشکر از بیمه خانه از کی