به نام خدا
این داستان کاملا خیالی ولی شخصیت های آن واقعی می باشند .
قسمت سوم :
ابروهایش در هم رفت و به من گفت: پس کجاست اون شخصی که از همه چیزش زد برای خدمت به وطنش ، من که چنین شخصی درون تو نمی بینم و انگار فقط آوازه ای دروغ بوده ...
دلم لرزید ، داشت غرورم رو زیر پاهاش خرد می کرد تا بهم انگیزه بده . به نوعی داشت از ترفند خودم استفاده می کرد . دوباره خاطراتم جلوی چشمانم آمد که زمانی که داشتیم از برلین با اندک تجهیزات محافظت می کردیم ، با همین روش به سربازان هم سنگر خود انگیزه می دادم .
پشتش را به من کرد و سیگار برگ خود را روشن کرد . دود را در هوا پخش کرد و برگشت و رویش را به من کرد بازهم به شکوه خود می افزایید .
شروع کردم به سرود خواندن:
پرچم بلند(تو هوا),ردیف های نزدیك
راهپیمایی های اِس اِی با گامهای استوار و بی صدا
کمونیست ها توسط جبهه بر افروخته ما و عکس العمل های ما ضربه خوردند
راهپیمایی درون روح و جان با نظم و ترتیب
خیابان برای ارتش قهوه ای رنگ آزاده
خیابان برای گروه توفان(گارد حمله آلمان نازی)آزاده و ...
من با افتخار دعوت شما رو می پذیرم و حاظرم جانم را برای شما فدا کنم .
من را بغل کرد و در گوشم گفت :( می خواهم جنگ جهانی به راه بی اندازم با متحدانم )
یواش صحبت می کرد . انگار از چیزی می ترسید ...
آنچه خواهید خواند :
متحدان ما چه کسانی هستند
ژاپن برای آسیا ، ما و ایتالیا برای قیچی کردن اروپا!
پایان قسمت سوم