M.A.GH1385
M.A.GH1385
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

من و هیتلر(Hitler and I)

به نام خدا


هیتلر
هیتلر


این داستان کاملا خیالی ولی شخصیت های آن واقعی می باشند .

قسمت سوم :

ابروهایش در هم رفت و به من گفت: پس کجاست اون شخصی که از همه چیزش زد برای خدمت به وطنش ، من که چنین شخصی درون تو نمی بینم و انگار فقط آوازه ای دروغ بوده ...

دلم لرزید ، داشت غرورم رو زیر پاهاش خرد می کرد تا بهم انگیزه بده . به نوعی داشت از ترفند خودم استفاده می کرد . دوباره خاطراتم جلوی چشمانم آمد که زمانی که داشتیم از برلین با اندک تجهیزات محافظت می کردیم ، با همین روش به سربازان هم سنگر خود انگیزه می دادم .

پشتش را به من کرد و سیگار برگ خود را روشن کرد . دود را در هوا پخش کرد و برگشت و رویش را به من کرد بازهم به شکوه خود می افزایید .

شروع کردم به سرود خواندن:

پرچم بلند(تو هوا),ردیف های نزدیك
راهپیمایی های اِس اِی با گامهای استوار و بی صدا
کمونیست ها توسط جبهه بر افروخته ما و عکس العمل های ما ضربه خوردند
راهپیمایی درون روح و جان با نظم و ترتیب
خیابان برای ارتش قهوه ای رنگ آزاده
خیابان برای گروه توفان(گارد حمله آلمان نازی)آزاده و ...

من با افتخار دعوت شما رو می پذیرم و حاظرم جانم را برای شما فدا کنم .

من را بغل کرد و در گوشم گفت :( می خواهم جنگ جهانی به راه بی اندازم با متحدانم )

یواش صحبت می کرد . انگار از چیزی می ترسید ...

آنچه خواهید خواند :

متحدان ما چه کسانی هستند


ژاپن برای آسیا ، ما و ایتالیا برای قیچی کردن اروپا!

پایان قسمت سوم


آلمان نازیجنگ جهانیجنگداستانهیتلر
گفتم غم تو دارم / گفتا غمت سر آید /...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید