خیلی وقتها یکی از مهمترین دلایل اشتباهاتمان این است که اصلا فکرش را هم نمیکنیم که شاید اشتباه، خود ما باشیم! مثلا در یک رابطه کج و معوج بیتناسب، تا مدتها دست و پا میزنیم و برای رها شدن به هر چیزی که حتی شبیه به ریسمان باشد (حتی گل و لای کف مرداب یا گیاهان سست آبزی) چنگ میاندازیم، اما یکبار هم به ذهنمان خطور نمیکند که: «شاید من اشتباهی باشم!»
چرا؟
چون این «شاید» با همه نازکاندامی و ظرافت و ظاهر معصوم و بیطرفانهاش، چنان کوبنده و قدرتمند است که میتواند ریشههایمان را از جا بکند و ببرد پرت کند جایی دور ... در دوردستترین نقطه از حادثه.
و آن وقت، دستهایش را شادمانه به هم بکوبد، گرد و خاک روی لباسش را بتکاند، پیروزمندانه زل بزند توی چشممان، مژههایش را به شیوه افسونگرانِ کرشمهسوز، چند بار بر هم بزند و با خنده دلبرانه پنهانیِ پشت نگاهش بگوید: «دیدی؟ من خود حقیقت بودم.» و چه چیز تکاندهندهتر و نازکتر و کوبندهتر از حقیقت؟
اصلا دلت می آید به حقیقت – حالا هرچه هم سخت و دردآور – بگویی: «نه؟». درهرحال، اقرار کنی یا انکار، اما جایی در آخرین نقطه روشن قلبت آن را پذیرفتهای.
اما
سخت و توانفرساست وقتی دلیل اغلب بلاهتهایمان خودمان باشیم.
سخت و توانفرساست وقتی انگشت اتهاممان، یک روز که از ما و خامی ممتدمان خسته شد، بهسمت خودمان نشانه برود و هیچ آیینهای هم دیگر باقی نمانَد، جز آیینه اقرار به اشتباهی بودن، اشتباهی دیدن، اشتباهی شنیدن، اشتباهی رفتن، اشتباهی فرض کردن و اشتباهی به نتیجهای مبهم و اشتباه رسیدن.
خیلی از ما در شغلی گرفتار شدهایم که در آن اشتباهی هستیم. فقط از ترس اوضاع اقتصادی رو به عدم بهبود (!) در این شغل ماندهایم، چون گهواره امنیتمان را هنوز تکان میدهد.
خیلیهایمان در باوری اشتباه و موروثی قفل شدهایم. فراموش کردهایم تفکر و تعمق را. شاید هم بلد نبودیم، چون پدر و مادر و معلمها و دوستان و اقواممان هم همین بودهاند و چیزی را که بلد نبودند، چگونه میخواستند به ما آموزش دهند؟ ما هم به لطف شیوههای منجمد آموزشی و پرورشی موجود، از آموزش و تغییر گریزان شدیم و نتیجهاش محکمتر شدنمان در کهنهباورهای موروثی فرهنگی و مذهبی و عاطفی و ... شد.
خیلیهایمان به مهمانیهای فامیلی و دوستانه و هزار و یک معاشرت تن میدهیم و ملولتر از آنچه بودیم به خانه برمیگردیم (روی صحبتم با کسانی نیست که چنان خالی از حس شدهاند، که سنگینی این ملال را حس نمیکنند).
چرا؟
چون از نیازمان به سطحی دیگر از معاشرت، خبر نداریم و بعد، هزار و یک گلایه و غرولند را ردیف میکنیم که از عدم علاقهمان به تداوم این ارتباطات خبر میدهد. فکر میکنیم «آنها اشتباهی هستند، آنها درباره موضوعات بیهوده و پوچ حرف میزنند، آنها نمیفهمند که جهان یعنی چه!» اما او که اشتباهی است، او که وصله ناجور است و به تن آن مهمانی زار میزند، خود ماییم. از قضا، آنها درست هستند و برای هم کافی بهنظر میرسند، اما ما که خودمان را زیر پایمان میگذاریم، اشتباهی هستیم.
چرا؟
چون در لحظه درست، در جای درست نایستادهایم.
چون پا به جایی گذاشتهایم که اصلا جایگاه ما در آنجا تعریف نشده بود. مال ما نبود. جای ما نبود. مهمان ناخوانده غریبه بودیم. و فقط تصورات کهنه و مبهممان ما را به این قلعه شاد و پر زرق و برقِ اشتباهی کشاند؛ فقط گیر و گرفتاریهایمان بود.
وقتی در کودکیهایمان میمانیم و از رنج بلوغ دوری میکنیم، یعنی در سن اشتباهی فرورفتهایم.
وقتی از سر ترس، چنگ در گریبان پوسیده گذشته زدیم، یعنی در فصل اشتباهی ایستادهایم.
وقتی با وجود هزار راه نرفته زیبا، یک زمین تفتیده خشک و بیحاصل را شخم زدیم، یعنی در سرزمین اشتباهی عرق میریزیم.
وقتی پیش پای هر تایید و توجه و حمایت دروغینی زانو میزنیم، یعنی برای بُت اشتباهی زانو زدهایم.
میدانید؟ آدم باید بُتش را هم درست انتخاب کند. زانو زدن مقابل بُت اشتباهی، ذلت و خواری به دنبال می آورد. توهین به حرمت نفس است.
حتی خیلی از ما بُت اشتباهیِ یک انسان دیگریم و از این اشتباهی بودن، لذت میبریم و فکر میکنیم چقدر زرنگیم. اما چه لذتی؟ لذتی که اگر برای لحظهای کم شود یا گم شود، خودمان را میبازیم و فرومیریزیم.
میدانید؟ بُتها هم به اندازه پرستندگانشان آسیبپذیر و رقتانگیزند.
به قول حضرت حافظ:
بت چینی عدوی دین و دلهاست
خداوندا دل و دینم نگهدار
جانم برایتان بگوید که بله! ما اشتباهی هستیم، وقتی از نیازها و جایگاهها و حقوق درونیمان چیزی نمیدانیم.
(در این نوشتار، کاری به حقوق فردی و اجتماعی ندارم)
و برای ذره ذره این دانستن و آگاه شدن، سالها آزمون و خطا، سالها آمد و رفت، سالها خون دل خوردن و سالها جستجو را باید بگذرانیم.
اما اگر بدانیم و بگذرانیم؟
آن وقت دیگر اشتباهی نیستیم، رضایت محضیم. مبارکمان باد.