آرامش
همان چیزی که از نوجوانی محو اش می کنیم و انتظار ظهور آن را در هیاهوی بیشتر شدن شمع ها داریم.
قافل از آنکه ما همچون همان شمع ها، با شباهتی غیر قابل انتظار، که بعد از هر فرورانش، گرد و غبار دل، طوفان کند بر سر شمع و آن را تمام نکرده، خموش کند می مانیم.
آوخ که در این سرماکده، آتش زهره ی شعله ندارد...!
اما من وما؛ به اجبار عذاب خاطر و آسایش وجدان به دنبال هیزم میگردیم؛ تا تنها کنیم شمعی را روشن!
شمعی که کاش خود بر سر آن زده بودیم!
که کاش می دانستیم، فراختن این آتش، دل خویش را سیاه و خاکستر میکند!
که این بار سر شمع نسوخته ، جان و تن اش در حرص آب شود.
مشابه دل کودکی، از ترس و غم و ناتوانی دم و باز دم و کم سویی ببیندگان ...!
لعن بر ما که این جهنم ما همان هیزم های خود خربار کرده است...!
تمام
حرمان