دیشب پس از مدتها، ذرهای از حال و پیچیدگی درونم رو به یکی از آدمهای امن زندگیم گفتم، اینجا میخوام مفصلتر راجعبهش بنویسم.
من انسان سادهایم، در عین پیچیدگی. خودم رو میشناسم ولی نمیدونم با خودم چند چندم.
۲۰ سالمه، ولی آدمهایی که درونم زندگی میکنن همه پیرمردن و ایدههای پیرمردانه خودشون رو بهم القا میکنن.
درونم زن و مردهای زیادی زندگی میکنند که هرکدوم دنیای خودشون رو دارن، از آناکارنینای تولستوی و مادام بواری فلوبر گرفته تا راسکولنیکف داستایفسکی و ژان کریستف رولان.
درونم ابوسعید ابوالخیر و منصور حلاج و سهروردی زندگی میکنن، دقیقا در همسایگی و خانهی دیوار به دیوار چهگوارا و فیدل کاسترو.
گاهی با رسول و علی علیهم السلام به معراج میرم و گاهی با نیچه و کافکا به قعر چاهی عمیق و تاریک سفر میکنم.
آخر هفته با سیدموسی صدر و مصطفی چمران، به آوارگان و یتیمان جنوب لبنان سر میزنم و آخر هفته با فلان فیلسوف و نقاش با سیاستمداران همقدم میشم.
فیلسوفان، از طالس تا ویتگنشتاین، از فارابی و ابن سینا تا ملاصدرا من رو به سمت تفلسف و برهان میبرن و عرفا از رابعه عدویه و ذوالنون مصری تا سیدعلی قاضی و سید احمد کربلایی من رو به وادی عشق و محبت دعوت میکنند.
همهشونم در نهایت سینه صاف میکنن و بهم میگن:
من آن چه شرط بلاغ است با تو می گویم
تو خواه از سخنم پند گیر و خواه ملال
این منم، جستجوگری درحال شدن، برای عمیق شدنم همهی اینا لازمه. همهی اینا باید درونم زندگی کنن تا حقیقت رو پیدا کنم.
قلب من فعلا کاروانسراست و من وعدهی موندن مادامالعمر به کسی ندادم، هرکدوم که وظیفهشون رو در ساختن من انجام دادن میرن، مگر اینکه تا آخر عمر بهشون محتاج باشم.
من وظیفهام رو انجام میدم و قلاب دست من نیست، دست اونه. او میکشد قلاب را...
همین.