سلام عزیزم، دخترم، هلیا.
امروز روزِ عشقه.
مردم دنیا، عادت دارن به مبتذل و بیمعنی کردن عمیقترین مفاهیم انسانی، مثل ازادی، عدالت و عشق....
عشق در دنیای ما، جزء بیمعنیترین کلمات دنیا شده، ولی من میخوام برات از عشقهایی بنویسم که توی روستاهای دور افتاده پیدا میشه، نه بالاشهر تهران، از عشقهایی بگم که وسط جنگ و بمبارون پیدا میشن، نه وسط آسایش و امنیت.
از آقاجونم شروع میکنم.
یه شب عزیزجون و مامان بزرگت رفته بودن عروسی، ساعت ۱:۳۰ شب شد و نیومدن.
به آقاجون گفتم: شما همیشه ساعت ۲۳ میخوابید، میخواید جاتونو پهن کنم و چراغارو خاموش کنم بخوابید؟
آقاجون گفت: نه عزیزم، اگه الان چراغارو خاموش کنی و بخوابم، وقتی عزیزجون بیاد و این صحنه رو ببینه، میگه آقا منتظر من نبود و خوابید؛ پس بیدار میمونم تا بیاد...
بزار برات از اون پیرزن پیرمرد روستایی بگم، همون زنی که فهمیده بود امروز قراره از دنیا بره. صبح پاشد و آبگوشتی که همسرش دوست داشت رو آماده کرد، بعد براش تلیت کرد و گوشتکوبیدش رو پیچید لای نون و گفت بخور، پیرمرد گفت: خانوم اخه تو هیچ وقت از این کارا نمیکردی؟ چی شده؟
پیرزن گفت: میخوام اخرین غذایی که برات درست کردم رو خودم بهت بدم بخوری، بعد رفت و خوابید، پیرمرد نمیدونست دیگه هیچوقت قرار نیست پیرزن از خواب بیدارشه...
عزیزم، بزار از مصطفی چمران بگم برات.
یه روز قبل از اینکه شهید بشه، اومد خونه و به غاده، همسرش، گفت: اجازه میدی شهیدشم؟ تا تو اجازه ندی قول میدم شهید نشم، با هزارتا دلبری بالاخره رضایت غاده رو گرفت، روز بعد به غاده گفتن باید بری سردخونه برای شناسایی مصطفی.
دختر قشنگم، بزار برات از پسر ۱۴ سالهی فلسطینی بگم که وقتی بهش گفتن چرا داری میری با اسرائیل بجنگی؟ گفت برای اینکه دوست دارم من و ریما، باهم، در وطن آزادشده زندگی کنیم و بچههامون رو بزرگ کنیم.
دخترم، عاشق شو، نترس، ولی عاشق مردیشو که عمیقا عاشقته.
نگفتم دوست داره، چون بین عشق و دوست داشتن به اندازه زمین تا آسمون فاصله است.
دختر عزیزم، تو این دنیا عاشق کمه، ولی حرف عاشقانه زیاد، خیلی باید مراقب قلبت باشی.
عزیزم زیاد حرف زدم؟ خسته شدی فکر کنم، ولی میخوام بدونی اگر خدایی نکرده، هیچ مردی توی این دنیا عاشقت نشد و نهایتا فقط دوست داشت، من تا آخر عمر عاشقانه میخوامت.
شب بخیر هلیای من❤️
مدتهاست برای دختر نداشتم، نامه مینویسم، الان دیگه جزئی از زندگیمه:)