یادم نمیاد چه اتفاقی افتاد که عاشق فلسفه شدم. بچه 14 سالهای بودم که با یه غرور خاص، کتاب دعوت به فلسفه ویل دورانت رو خریدم و در ایستگاههای مترو تهران، کتابم رو جوری دستم میگرفتم که همه ببینن:)
این کتاب اولین دیدار من با فلسفه بود.
ویل دورانت در اون کتاب داستانی رو تعریف میکنه: فیلسوفی فرانسوی داستانی از یک برهمن نیک نقل میکند که میگفت: «ای کاش از مادر زاده نمیشدم!»
فیلسوف از او پرسید: «چرا؟»
او پاسخ داد: «برای آنکه چهل سال تحصیل کردهام و اکنون بر من معلوم شده است که تمام روزگار را تلف کردهام.»
او برای فیلسوف فرانسوی توضیح داد که جواب خیلی از مسائل مربوط به ماهیت ماده، قوه ادراک و ساز و کار مغز را نمیداند و از این جهل خود در رنج و عذاب است.
فیلسوف در ادامه میگوید همان روز با مردی در همسایگی این برهمن صحبت کردم و از او پرسیدم آیا از اینکه نمیداند ماده و روح کدام است، دلتنگ نیست؟ او از پرسش من سر درنیاورد. حتی به قدر کوتاهترین لحظه از ایام زندگیاش درباره موضوعاتی که فکر برهمن را به خود مشغول کرده بودند، نیندیشیده بود. او با انجام ساده مراسم آیینی، خود را خوشبختترین مرد عالم میدانست.
فیلسوف در ادامه میگوید: از خوشبختی این موجود حقیر به حیرت افتادم و به سوی برهمن رفتم و پرسیدم: «آیا خجالت نمیکشید که خود را چنین بدبخت میپندارید در صورتی که در پنجاه قدمی شما مردی ضعیف زندگی میکند که به هیچ چیز نمیاندیشد و خوشبخت است؟»
برهمن در جواب گفت: «حق با شماست. هزار مرتبه با خود اندیشیدهام که اگر مانند همسایهام نادان بودم، خوشبخت میبودم، با این حال، میل ندارم چنین خوشبختیای داشته باشم!»
فیلسوف فرانسوی میگوید: «این جواب برهمن چنان اثری در من کرد که هیچچیز دیگر تا آن موقع نکرده بود.»
فلسفه، تا جایی که من میدونم ،دنیای رنجه! اما یه رنج زیبا و متعالی که ترجیح داره بر هر خوشبختی سخیف و ارزانی... .