ویرگول
ورودثبت نام
امیرحسین میرزائی
امیرحسین میرزائی
امیرحسین میرزائی
امیرحسین میرزائی
خواندن ۱۱ دقیقه·۹ ماه پیش

اعترافات یک رویاپرداز

تقدیم به هولدن کالفیلد عزیزم.

چند روز پیش داشتم رمانی می‌خواندم که یک دفعه‌ جمله‌ای از راوی من را متوقف کرد:

من برای این زندگی ساخته نشده بودم.

تکرار کردم : من برای این زندگی ساخته نشده‌ام.

چقدر همین یک جمله تمام من را توضیح می‌داد.

شنیده‌اید که می‌گویند : رویاهات را زندگی کن؟

کسانی که این حرف را می‌زنند هیچ‌چیز از رویابافی نمی‌دانند. آدم رویاپرداز از زندگی رو برگردانده که رویا می‌بافد. و هیچ پایانی بر وسعت رویاهاش نیست. اگر یک رویاپرداز واقعی باشی خوب می‌دانی که نمی‌شود رویا را زندگی کرد.

همیشه از همان اول ارتباطم با این زندگی قطع بوده است. نه این که به کلی دوست داشته باشم که نباشم. دوست داشتم باشم اما دیده نشوم. من برای این بازی ساخته نشده‌ام. با این که بازی را خوب می فهمم. من تماشاگری‌ام که به اینجا آمده تا نمایش یا مسابقه را ببیند. او تنهاست. خیلی تنها . هیچکس حواسش به اون نیست . اما حواس او به همه هست. به تمام تماشاگران و بازیکنان.

فرقی نمی‌کرد در خلوت خود باشم یا در جمع، من همیشه در عالم خودم بودم.

یاد آقای مشهدی معلم ادبیات سوم راهنمایی‌ام می‌افتم. می‌گفت فکر کردن زیاد و همیشه در رویا سیرکردن اصلا خوب نیست. آن شما را از زندگی و آینده جدا می‌کند. و به خود می‌آیید و می‌بینید بزرگ شده اما نمی‌توانید با واقعیت زندگی کنار بیایید.

یادم هست که چندین روز به حرفش فکر کردم. این حرف مرا به خودم آورده بود. ترسیده بودم . یعنی آینده‌ام چه شکلی بود؟ آخر از اول زندگی تا به آن روز کاری جز فکر کردن و رویا بافتن نداشتم. همیشه و در همه حال یک زندگی موازی با تمام جزییاتش در رویا می‌ساختم و ساعتها آنجا حضور داشتم.

امروز هم هیچ‌چیز عوض نشده آقای مشهدی! من همان پسربچه رویاباف ۱۳ ساله‌ام. دلزده از زندگی، از ریز و درشتش. به موهای ریخته‌ام، زخم‌های صورتم و چین‌های پیشانی‌ام نگاه نکن. اینجا چیزی عوض نشده است.

انتظار نداشته و ندارم کسی مرا درک کند. همان‌طور که من هیچ‌وقت دیگران را نفهمیدم. دبیرستانی که بودم حالم از همه‌چیز به هم می‌خورد. نه درس می‌خواندم، نه شیطنت می‌کردم و نه هیچ کار قابل توجه دیگری. پدر و مادرم مانده بودند چرا این طوری هستم. احساس تنهایی و شرمندگی می‌کردم . احساس می‌کردم نظم جهان را به هم ریخته‌ام. با این که هیچ کاری نمی‌کردم. تا این که چند سال بعد و با ورودم به دانشگاه دنیای جدیدی به رویم باز شد. فیلم‌ها و به خصوص کتاب‌ها. آنجا توانستم آدم‌هایی شبیه به خود پیدا کنم.

بله اگر می‌‌خواهید حال مرا بفهمید . از هولدن کالفید «ناتوردشت» ، راوی رویاپرداز «شب‌های روشن»،‌‌ آرتورو باندینی «از غبار بپرس» و جانی فیلم «برهنه» بپرسید. آنها تنها کسانی‌اند که من را می فهمند و از همه غم‌انگیزتر آنکه هیچ‌کدام وجود خارجی ندارند.


Naked(1993)-by Mike Leigh
Naked(1993)-by Mike Leigh


در طول زندگی‌ام پدرم همیشه سوال ثابتی از من دارد. انگار که نفهمد دردم چیست و چرا مثل بچه‌ آدم، خوشحال و با انگیزه دنبال کاری که دیگران می‌کنند یا طوری که زندگی می‌کنند، نمی‌روم.

او همیشه در فواصل زمانی مشخصی از من می‌پرسد :‌ بالاخره می‌خوای چی کار کنی؟

و حق هم دارد. نگران است. به درون من راهی نیست. معلوم نیست در سرم چه می‌گذرد؟ هیچ‌وقت با آنها صحبت نمی‌کنم. هیچ میلی به سفر رفتن، مهمانی رفتن، تولد گرفتن ، در کنار خانواده بودن ، در کنار خانواده نبودن، کار کردن ، کار نکردن و هزار چیز دیگر در من دیده نمی‌شود. عموم وقت‌ها حتی معلوم نیست خوشحالم یا ناراحت. به راستی از زندگی چه می‌خواهم؟ هدفم چیست؟‌ اصلا دردم چیست؟

اما اینجا یک بار برای همیشه می‌خواهم به این سوال جواب دهم.

می‌دانی دوست دارم چه کار کنم پدر ؟

دوست دارم پنج ساله باشم. همراه با نیکا دخترعمه‌ام سوار سه‌چرخه دوران کودکی‌ام شوم. سه‌چرخه‌ای که پشتی صندلی‌ای داشت و یک تخته محکم پلاستیکی که دو چرخ عقب را به هم وصل می‌کرد و این اجازه می‌داد که سه چرخه را با هم شریک شویم. یکی‌مان می نشست و پا می‌زد و دیگری روی آن تخته می‌ایستاد و پشتی صندلی را می‌گرفت. و هر بار خسته می‌شدیم جامان را عوض می‌کردیم. دوست دارم با نیکا، با همان سه‌چرخه آنقدر در خانه پیش برویم، وارد حیاط شویم، تا ته حیاط برویم و از دیوارش عبور کنیم و تا ابد ادامه دهیم. و هیچ‌وقت بزرگ نشویم.

دوست دارم با سجاد محمدیان همکلاسی اول راهنمایی‌ام ، مثل هر روز صبح روی پله‌های جلوی کارگاه حرفه و فن در حیات بنشینیم و کمپانی خالی بندان را اداره کنیم. مناسبات ساده بود. شروع می کردیم به خالی بستن و انقدر سقف این خالی بندی‌ها بلند بود که تمام بچه‌ها دورمان جمع می‌شدند و مبهوت نگاهمان می‌کردند. دوست داشتم آن لحظه با سجاد و خالی‌بندی‌هایمان آن قدر طول می‌کشید تا تمام بچه‌های جهان جلومان جمع می‌‌شدند و تا ابد به ما گوش می‌دادند.

دوست دارم با شمس الدین- اولین و شاید بهترین رفیق زندگی‌ام که سالهاست ندیدمش، بعد از مدرسه ، زیر باران ، خیابان گلبرگ را به سمت شرق قدم بزنیم و آن قدر ادامه دهیم تا شاید به سرزمینی برسیم که آنجا زمان متوقف باشد. و شاید فهمیدیم آفتاب واقعا از کجا طلوع می‌کند.

دوست دارم برای همیشه در حیاط دبیرستان فتح مشغول به فوتبال بازی کردن بمانم. و امین ساعتچی را می دیدم که با توپ کاری می‌کرد که از دست هیچکس بر نمی‌آمد و این بازی تا ابد ادامه می‌یافت و امین ساعتچی در جایی دیده می‌شد که به آن تعلق داشت. نه دانشکده مدیریت که نامأنوس‌ترین جا برای او بود و وقتی بعد از سالها اتفاقی آنجا دیدمش و از فوتبال پرسیدم، او با حسرتی فراموش ناشدنی از مصدومیت گفت و این که وقتی کاری را مدام انجام می‌دهی اما خانواده حمایتت نمی‌کنند آن را کنار می‌گذاری.

دوست دارم با میلاد پناهی‌فر که حالا آن طرف دنیاست،آن قدر خیابان‌های اطراف انقلاب را قدم می‌زدیم تا پاهایمان تمام می‌شد.

دوست دارم ایمان مفهومی ابدی باشد، دلم همان خلوص کودکی‌ام موقع نماز خواندن را می‌خواهد. دوست دارم با محسن صادقی زیر طاق مسجد میدان فلسطین نماز بخوانیم و همان حالی را تجربه کنیم که با هیچ‌چیز قابل مقایسه نبود. وقتی هنوز مثل آخرین نمازی که ده سال پیش خواندم از کاری که می‌کردم‌ خنده‌ام نمی‌گرفت. وقتی هنوز می‌توانستم خودم را گول بزنم. وقتی هنوز حقیقت به من حمله نکرده بود.حالا مدت‌هاست که من و محسن صادقی ایمانمان را به همه‌چیز از دست داده‌ایم.

دوست دارم با سیدرضا خاتمی و تیمی که از اطرفیانش جمع کرده بود تا ابد تئاتری را تمرین کنیم که متنش را رضا نوشته و هیچ‌وقت به اجرا نمی رسد. هیچ‌کس قرار نیست آن را ببیند . هیچ‌کس قرار نیست آن را تایید کند و مهم نیست که نتیجه چیست. ما تا ابد به تمرین چیزی که رضا نوشته ادامه می‌دهیم . چون رضا به کار خود ایمان دارد و ما هم رضا را دوست داریم.

دوست دارم با نگار میرزایی شمشیری برداشته و تا آخرین قطره خونمان علیه تمام بیماری‌های جهان،‌ آنها که به مرگ عزیزانمان ختم می‌شود بجنگیم و تمامشان را ریشه‌کن کنیم . اینطوری شاید هیچ‌وقت استوری‌های پیاپی سپیده بنیاد برای پدرش را نمی‌دیدم. مهم نیست چقدر از مرگ پدرش گذشته، این سوگ برای او تا ابد پابرجاست. این‌طور هیچگاه دلم برای پست‌هایی که مهرداد قاجار برای پدرش می‌گذارد کباب نمی‌شد. این‌طور دیگر پدرم هر پنجشنبه در واتساپ عکسی نمی‌فرستاد که دعا برای رفتگان را یادآوری کند. پیامی که یادم می‌اندازد که او دارد به مادر رفته‌اش فکر می‌کند. این‌طور هر پنجشنبه جگرم آتش نمی‌گرفت. اینطور شاید آقا مسعود پدر نگار هم کنارمان بود. این‌طور شاید هنوز میلی برای رفتن به خانه مامانبزرگ داشتم. چون می دانستم آنجا نشسته.

اصلا دوست دارم به روزی بعد از مدرسه برگردم که پیش مامانبزرگ رفتم . او تنها بود و با این که پایش درد می‌کرد به خاطر من خورشت کرفس درست کرده بود. دوست دارم سر میز با او بنشینیم او از زمین و زمان بگوید و من تا ابد نگاهش کنم.

دوست دارم با دخترعمه‌ام تینا به روزی برگردم که هادی پاکزاد را کشف کرده و شعر یکی از آهنگهاش را نوشتیم و به هرکس که می رسیدیم برایش آهنگ را می گذاشتیم تا متقاعدش کنیم او با همه خواننده‌ها فرق می‌کند.

دوست دارم این متقاعد کردن برای همیشه با تمام آدم های جهان به طول بیانجامد و بازتابش آن قدر گسترده می‌شد که به گوش خود هادی می‌رسید و این‌طور شاید هیچ وقت خودش را نمی‌کشت.

دوست دارم با مانی به لس آنجلس دهه ۴۰ برویم و آرتورو باندینی شخصیت رمان از غبار بپرس را به یک آبجو دعوت کنیم و به او بگوییم که چقدر مثل خودش به نوشته هایش باور داریم. بغلش کنیم و بهش بگوییم که چقدر او را می‌فهمیم و او تنها نیست. و به نظر ما هم او بهترین نویسنده جهان است.

دوست دارم با احمدرضا نظری که حالا در قلب اروپاست در نمازخانه پادگان بنشینیم و حرف‌های کس و شر امیر پادگان را به تخممان بگیریم و آن قدر از اریک رومر ، بیضایی و پازولینی صحبت کنیم تا بالاخره تمام سرها به سمتمان برگردد و همه به ما گوش دهند. حتی خود امیر هم یاوه سرایی را رها کند، درجه‌هایش را بکند و پای صحبت ما بنشیند.

دوست دارم با فراز سکوت ،‌ فرید ،‌ اسماعیل و امیرحسین شاه رکنی مثل همیشه دور یک میز بنشینیم و فرقی ندارد آن میز در خانه‌هامان باشد یا در کافه‌ای. صحبت و حضورمان آن قدر مقدس باشد که شب به احترام‌مان هیچ‌وقت به صبح نرسد یا کافه تا ابد باز بماند و ما هم تا ابد دور میز باشیم.

دوست دارم آنها که من یا فراز بیک محمدی را آدم‌های کم حرفی می‌دانند، همه می آمدند، پای صحبت دونفره ما می‌نشستند و می‌دیدند ما با کسی که حرفمان را می‌فهمد تا ابد حرف داریم. و حیات جهان هر چقدر که ادامه پیدا کند صحبت ما تمام نمی‌شود.

دوست دارم با آیدا در حیاط سوره بنشینیم و مدام پشت هم آن قدر اپیتاه کینگ کریمسون را گوش کنیم تا جهان به پایان برسد.

دوست دارم به خانه بیتا و جواد بروم . به کارگاهشان که آنجا به مناسبت‌های مختلف برای دیگران ظروف سفالی درست می‌کنند.

دوست دارم برای همیشه آنجا بمانم و سفال‌ها را رنگ کنم . تا با کمک بیتا و جواد آن قدر رنگ به خانه‌ آدمها اضافه کنیم تا هیچ خانه‌ای دیگر تاریک و غمگین نباشد.

دوست دارم کوله ای بردارم و آخرین ایستگاهم خانه مازیار و ناهید در رشت باشد. بنشینم کنارشان و چای بنوشم و با آنها

گپ بزنم. در حالی که فرپل، گربه‌شان رو پایم دراز کشیده وآن را نوازش می‌کنم. دوست دارم در آن لحظه، در آن آب و هوا و در آن جغرافیا طوری غرق شوم که انگار قبل و بعدی وجود ندارد. انگار زندگی تنها همان لحظه است. و ببینم که مازیار و ناهید می‌گویند، می‌خندند و خوشحال‌اند و من همان‌جا تمام شوم.


اما شاید کاری که بیش از همه دوست دارم آن را انجام دهم مربوط به اردک‌های سنترال پارک است. چون فکر می کنم بالاخره آدم مناسب برای این کار را پیدا کرده‌ام.
دوست دارم با گیسو مهری- که شاید تنها کسی است که به اندازه من هولدن کالفیلد را می‌فهمد و دوستش می‌دارد، یک بار برای همیشه دنبال اردک‌ها در زمستان برویم و ببینیم آنها وقتی آب دریاچه پارک یخ می‌زند کجا می‌روند.

می بینی پدر؟ اینها یک هزارم از کارهایی است که دوست دارم انجام دهم . بله آنها شاید مشتی رویای احمقانه به نظر برسند. اما تنها چیزهایی هستند که بهشان فکر می‌کنم.

بله پدر. تمام این سالها خانه از تنها چیزی که پر شد ، کتاب و سکوت من بود.

اینها همه بعد از خواندن «ناتور دشت» و‌ آشنا شدن با هولدن اتفاق افتاد. پسر نوجوانی که از همه بیشتر خودم را شبیهش دیدم. پسری که شرور نبود، اما درس نمی‌خواند و به همین خاطر از مدرسه اخراج شد. پسری که با تمام عشقی که به ابعادی از زندگی و انسان‌‌ها داشت از همه‌چیز دلزده بود و تنها کاری که می‌خواست انجام دهد این بود که ناتور دشت باشد. گوشه‌ای کنار دره خطرناکی بایستد و حواسش به هزاران بچه‌‌ کوچکی باشد که دارند آنجا بازی می‌کنند و اگر سمت دره آمدند بگیردشان. همین!

شرمنده‌ام پدر. شرمنده که پسرت بین این همه آدم تنها با هولدن کالفیلد همذات پنداری می‌کند!


با گیسو به دشت رسیده‌ایم و از دور کودکانی را می بینیم که در حال بازی هستند. لب دره هولدن ایستاده و حواسش به بچه هاست. دارد به آنها نگاه می‌کند. اما هیچ‌کس حواسش به او نیست. وقتی نزدیک می شویم، من و گیسو را می بیند و بهمان لبخند می زند. انگار مدتهاست که منتظر ما بوده است.

گیسو از دور با ذوق فریاد می زند: «هولدن... هولدن... ، ما بالاخره فهمیدیم که اردک‌های سنترال پارک وقتی زمستون می شه کجا می‌رن»

و به سوی هولدن می‌دود تا نتیجه را با او در میان بگذارد. کنارش می‌رسد. هیچ‌وقت گیسو را انقدر خوشحال ندیده بودم. این از برق چشمانش پیداست. هولدن همانطور که به گیسو گوش می‌دهد از دور به من نگاه می‌کند و سر تکان می‌دهد. به او لبخند می زنم، بعد برمی‌گردم و از دشت دور می‌شوم.

آری شاید هیچ‌وقت نتوانم رویاهایم را زندگی کنم. اما آن قدر به رویا بافتن ادامه خواهم داد تا زندگی متوقف شود.

کسی چه می‌داند. شاید روزی زندگی به یک رویا تبدیل شد!
به یک رویای بی پایان ....




ناتور دشتتنهایی
۳
۰
امیرحسین میرزائی
امیرحسین میرزائی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید