قطرات باران همچو دانه های الماس فرو میریزند، بر سر هرکه و هرچه که احساس دلمردگی میکند. او بی چشم داشت به ریزش ادامه میدهد. نمی پرسد تو که هستی؟ یا چه هستی؟ بر سرت می بارد تا عظمت زندگی را یادآور شود.
و ما چه میکنیم! می رویم چتر بر میداریم، ژست میگیریم، زیر باران قدم می زنیم.
خنده دار نیست؟
قدم میزنی بر زیر کدامین بارش؟ بر سر تو که چیزی نمی بارد!
میترسیم مبادا دلمردگیمان کم شود؟
و یا خیس شویم در عمق لطافت جهان هستی؟
این چنین ما آموختیم به اندکی بسنده کنیم.
حتی به اندکی از زندگی. زیرا چشیدن آن به تمامی، آدم را رها میکند و با خود میبرد تا اصل، تا مفهوم، تا معنا.
آنگاه دگر چه کسی میماند تا شبیه قالبکهای دنیای حریص شود؟ چه کسی بازیچه شود؟ بازی خورد و حس کند بازیگر است.
کاش تنها یک قطره از باران را میفهمیدم. آنگاه زندگی سلام میکرد و ما آغاز میشدیم.
و حقیقتا زندگی چیزی غیر از این بود که به ما نشان دادند…
آنچه زندگیست؛ ساده، درونی، پر از عشق و حضور.
آنچه ما به اشتباه زندگی خواندیمش؛ پیچیده، بیرونی، پر از تظاهر و خالی از حس حضور.