و در میان اندیشیدن، به مسیرهایی می رسم که گویا طرفدار زیاد دارند. شلوغ است و خیلی ها هم نمی دانند کجا می روند. فقط می روند. خوب که دقت می کنم، میبینم برخی تنها دنبال برخی دیگر می روند. ناگهان به خود میلرزم، که نکند من نیز تنها دنبال آن دیگری رفتهام. که اگر اینطور باشد، تکلیف آن مسیرهای نرفتهای که نشانم دادند، چه میشود؟
راستی، اول بار که کسی را یا چیزی را دنبال کردیم کِی بود؟اصلا چرا دنبال کردیم؟ دنبال چه می گشتیم که نداشتیمش؟ دنبال کردیم که ببینیم آنچه داریم شبیه به آنچه دارند است؟ یا می ترسیدیم دنبال دل خودمان برویم؟ دنبال آنچه نشانهها میگفتند.
شاید دنبال کردیم که ببینیم چه نداریم؟ حالا بماند که اصلا کسی نه فهمید که چه دارد، و نه فهمید چه ندارد. آمدیم دیدیم باقی دنبال چیزی هستند. ما هم دنبال آنها دنبال چیزی گشتیم که مال ما نبود.
در این میان، برخی هم بودند، که برخی دیگر دنبالشان میکردند.محتمل آنها چیزی پیدا کرده بودند و در قحطی چیزها، لوبتی شده بود و باقی گمان میکردند لابد چیز ارزشمندی است. البته، چیز خاصی هم نبود.
ما فقط چشم نداشتیم خود را ببینیم. چشمانمان بیرون را میدید و آن دیگری را. آن دیگری هم از آن دیگری های دیگر، خودش را کپی کرده بود.
و اینطور شد که فراموش کردیم دنبال خودمان برویم و آن گمشدهٔ غریب را باز یابیم. و روزی خسته از دنبال این و آن بودن ها، به غریبانه بودن خود پی می بریم و در پوسته ای پوسیده، فسرده جانی را ملاقات میکنیم که از بس نور ندیده، خشکیده است.
آرام آرام به خودت برگرد و نوازشگر خود باش، شمعی برایش روشن کن، صورتش را ببین، چشمانش که هنوز برق امید دارد.
در آغوش بگیر خود غریب مانده خود را و زخم هایش را مرهم بگذار.
سر و سامانش بده، بگذار او تجلی کند، او باشد. بودن را از او نگیر.
“بودن” موهبت زیستن است. زیستن را از او نگیر. زیستن را به خود بازگردان.