امروز تولد همسرم بود و من از چند روز قبل داشتم به این فکر میکردم که چطور برای روز تولدش خوشحالش کنم و چه نقشه ای برای سوپرایز شدنش طراحی کنم. چند ایده به ذهنم رسید. از خریدن هدیه ای گران قیمت گرفته تا یک کیک با طرح خاص، خریدکلی بادکنک و باقی تزیینات تولد و یا ترتیب دادن یک مهمانی در یک کافه خاص.
روز قبل تولدش راهی یک فروشگاه از محصولات برند و گران قیمت شدم و به انواع مدل لباس ها و کفش ها نگاهی اندختم. چیزی چشمم را نگرفت. قیمت ها گزاف بود اما بنظرم محصولاتشان اصالت و زیبایی نداشتند. دلسرد شدم چون فکر می کردم قرار است از آنجا هدیه خوبی بخرم که اتفاقا لاکچری هم هست. در میان فروشگاه یک لحظه چیزی در ذهنم مثل برق رد شد و من را به بیرون از فروشگاه هدایت کرد. در حالیکه فروشندگان با نگاهشان این پیام را به من می دادند که "متاسفیم که نتوانستی محصولات ژیگول ما را بخری"، آنجا را ترک کردم. مسیر خانه را پیاده در پیش گرفتم تا بتوانم تلنگری که در فروشگاه دریافت کرده بودم را بهتر تحلیل کنم. منی که دم از سادگی و معمولی بودن می زدم ، برای تولد همسرم داشتم دنبال هدایای خاص، کارهای خاص، کیک خاص و غیره می گشتم. همان خاص هایی که تمامی ندارند و همیشه نمونه های بهترشان هست. تمام مسیر تصاویر عکس های اینستاگرامی تولدبازی جلوی چشمانم مرور می شد و حس اینکه من همچنان درگیر این حلقه معیوب مانده ام، کمی مرا ناراحت کرد. با خودم گفتم: حرف زدن از سادگی و معمولی بودن راحت است، اما تمرین آن به عنوان سبک زندگیست که اهمیت دارد. وگرنه این روزها همه جملات زیبا و پندآموز را خوب تکرار می کنند. البته از دانستن تا عمل نیز راه بسیار است و دشوار. اما نیاز داشتم بر آن چیزی که باور دارم تمرکز کنم و آن را تمرین کنم. نه اینکه فقط برای دیگران تجویزش کنم.
غرق در این تفکرات بودم که در مسیر چشمم به یک گل فروشی افتاد. به آنجا رفتم و یک سبد گل کوچکی خریدم. من به گلها خیلی اهمیت می دهم، چون باور دارم گلها لطافت به ارمغان می آورند. فرصتی نشد تا هدیه ای تهیه کنم و ترجیح دادم با این تغییر رویکرد ناگهانی، سریع تر به خانه بازگردم و کیک درست کنم. برای خرید هدیه هم فرصت نیاز داشتم تا گزینه خوبی را بیابم.
در حین آماده سازی کیک و قبل از اینکه همسرم به خانه برگردد، داشتم به این فکر می کردم که ما واقعا می خواهیم با تجملات و "ترین" ها چه چیزی را به کسی که دوستش داریم پیشکش کنیم؟ آیا عشق ما در گرو خریدن فلان هدیه گران قیمت یا فلان مراسم پرزرق و برق است؟
بنظر من، در عشق ورزی نیز باید معمولی بودن را تمرین کرد. معمولی ها با دوام تر و ماندگارترند. آخر چه کسی تمام عمرش می تواند برای ابراز عشقش، به مصرف گرایی و فزون طلبی تکیه کند و خسته نشود؟ آیا معنی عشق این است؟
در حالیکه مواد کیک را بهم می زدم و قطرات شکلات و شیر بر لباسم می پاشید، عشق را در میان دستانم یافتم که در حال هم زدن مایع کیک، به سادگی اما پر قدرت، "دوستت دارم" را فریاد می زد. من به دنبال همین حس بودم که در آن فروشگاه و در میان آن همه لباس برند نیافتمش. این حس دلنشین بود و قلبم را لمس می کرد.
همسرم به خانه برگشت و من در حال آماده سازی کیک بودم، و سوپرایزی هم در کار نبود. من به دلیل کمی انحراف از مسیر حقیقی باورها و ارزش های خودم، از برنامه ام عقب مانده بودم اما می ارزید. این عقب ماندگی به آن غیر اصیل بودن می ارزید.
همسرم زمانی که دید من به جای خرید کیک از قنادی، مشغول درست کردن کیک خانگی با طعم مورد علاقه اش هستم، کلی ذوق کرد و مرا در آغوش کشید. گویا او هم آن حس دلنشین اصالت و سادگی را که من کمی قبل تر تجربه کرده بودم، تجربه کرد. گلی که برایش خریده بودم را به او دادم و کیک را با تزیینات دم دستی آراستم و روی میز گذاشتم. چند عکس یادگاری گرفتیم، با هم رقصیدیم و خندیدیم، و از قضا کیک هم چقدر طعم ساده و خوشمزه ای داشت. گویا او هم از اینکه در موقعیت کیک تولد ظاهر شده بود خوشحال بود.