بیل جورج در کتاب کشف شمال حقیقی اینطور می نویسد:
"در یک بعدازظهر پاییزی زیبا در حالی که در اطراف دریاچه نزدیک خانه رانندگی می کردم، به آینه ماشینم نگاه کردم و در آن شخص بیچاره ای دیدم- خودم!در ظاهر پرانرژی و مطمئن به نظر می رسیدم، اما در درون عمیقا غمگین بودم."
فکر می کنید چه اتفاقی می افتد که شخصی موفق در عرصه کاری و شغلی، در یک لحظه صفت بیچارگی را در خود تشخیص میدهد؟ و چرا خیلی از افراد تا آخر عمرشان حتی برای یک بار هم احساس نکرده اند چقدربیچاره اند؟
آیا چنین احوالی را تجربه کردن ازموضع ضعف نشات می گیرد یا صرفا یک احساس است که فارغ از این که چه کسی هستیم و چقدر موفق یا ناموفقیم به ما دست می دهد؟
وقتی زندگی بسیاری از افراد تاثیرگذار جهان را مورد مطالعه قرار می دهی درمی یابی که اکثریت آنها در برهه ای این احساس را حداقل یکبارتجربه کرده اند. برای مثال دانته در کتاب کمدی الهی چنین می نویسد:
"در اواسط جاده زندگی ام، در جنگلی تاریک بیدار شدم، جایی که راه درست به طور کامل گم شده بود."
اینجا نیز ردپای بیچارگی را می توان پیدا کرد. اما حقیقتا این چه احوالیست که نهایتا منتج به قوی تر شدن و رشد افراد می شود؟
چیزی که کاملا واضح و روشن است، تفاوت بین این نوع از حس بیچارگی با حس بیچارگی ناشی از قربانی بودن است. اگر فرض کنیم که افراد موفق و بزرگ جهان، حس بیچارگی را از اینرو تجربه کرده اند که خود را قربانی رفتار و اشتباهات دیگران می دانستند، پس دیگر خبری از تاثیرگذاری آنها در سطحی ملی و حتی بین المللی نبود. چون کسی که در نقش قربانی فرو می رود غالبا منفعل است و خود را مسئول پیدا کردن چاره برای برون رفت از این احوال نمی داند.
اما نوعی از حس بیچارگی وجود دارد که وقتی تجربه می شود که اتفاقا فرد در تکاپو و تلاش برای زندگی و ساختن ایده آل هایی برای خود است. در میانه راهی که همه چیز ظاهرا عالی و پیش رونده به نظر می رسد، ناگهان چیزهایی در درون آهسته آهسته و بی صدا فرو می ریزند و یک روز آنقدر صدای تخریب آنچه ساخته ای بلند می شود که نمی توانی آن رانشنوی. و به قول دانته، چشم باز می کنی و می بینی در جنگلی تاریک بیدار شده ای. و این آغاز مسیر گم گشتگی است که در آن ظاهرا هیچ راهی نمایان نیست. اینجا همان نقطه ایست که اگر خودت را به خواب بزنی و گوش هایت را محکم بگیری، این فقط خودت هستی که مجبور خواهی بود برای همه عمردر ظلمت گم بمانی و تظاهر کنی که گم نشده ای وبیچاره گی ات را نپذیری. آن وقت به جرگه افرادی می پیوندی که در ابتدا به آنها اشاره کردم. آنهایی که هیچ وقت حتی برای یکبار حس بیچارگی و گم شدن بهشان دست نداده است. نه اینکه گم نشده باشند یا بیچاره نشده باشند، بلکه هیچ گاه نفهمیدند گم شدند و یا گم شدن و بیچارگی خود را نپذیرفتند.
در کتاب نقشه هایی برای گم شدن، ربه کا سولنیت از زبان یکی از اعضای گروه امداد و نجات کوهستان چنین می نویسد:
"کلید نجات در این است که بدانی گم شده ای." و اضافه می کند که به همین دلیل است که کودکان گمشده بسیار راحت تر پیدا می شوند، چون خیلی سریع می پذیرند که گم شده اند و برای همین زیاد دور نمی شوند و می دانند که نیاز به کمک دارند.
بنابراین پذیرش گم شدن و بیچارگی قدمی مهم و حیاتیست برای پیدا شدن و راه نجات را کشف کردن. این همان رازیست که باید با خود گمشده ات در میان بگذاری تا بتوانی برای پیدا کردن راه درست اندیشه کنی.
در زندگی شخصی ام در برهه های متفاوت زندگی میان حالت های نادانی، به خواب زدگی و در نهایت فهم بیچارگیام تاب خوردم و هیچ گاه به اندازه زمانی که بالاخره پذیرفتم که گم شده ام، راه حل ها و راهنماهای متعدد برایم فراهم نشد. نشانه گمشده گی ام هم این بود که مدام اتفاقات ناخوشایند تکراری برایم رخ می داد و نشان از این بود که در چرخه ای نامطلوب گیر افتاده ام و دور خودم می چرخم و فکر می کنم دارم زندگی می کنم و احتمالا زندگی همین است. این مرحله نادانی ام بود و نمی دانستم اصلا مقوله ای به نام گم شدن هم هست. بعدتر که حس گمگشتگی غالب شد و فهمیدم گم شده ام، ترسیدم که بپذیرم. ترسیدم بگویم گم شدم و که مبادا هویت، شخصیت و آنچه تاکنون به خیالی برای خود ساخته بودم فرو ریزد، غافل از اینکه آنها در خقیقت اصلا ساخته نشده بودند، بلکه زرورقی بودند به دور آنچه حقیقی بود و من سعی داشتم از آن مراقبت کنم. از اصل که دور شدم، تاریکی وسعت یافت و آرام آرام نور کم سو شد. من داشتم به دور خود می چرخیدم و از چیزهایی یکسان گله می کردم و می رنجیدم. در این باب از بزرگی شنیدم که می گفت: وقتی در جنگل یک درخت را دوبار ببینی، در واقع آن درخت دوتا نشده است بلکه نشان از این است که تو گم شده ای و به دور خود می چرخی .
نشانه بزرگ گم شدن، تجربه احساس غم است. آن بیرون همه چیز درست بنظر می رسد -زرورقی که به دور خود پیچیده ای می درخشد- اما در درون غمگینی و این را جز خودت کسی نمی داند. اگر هم کسی بداند تا زمانی که خودت نخواهی نمی تواند کمکت کند. درست مثل زمانی که گم شده ای و اگر نخواهی پیدا شوی، کسی تو را پیدا نخواهد کرد حتی اگر به دنبالت بگردد.
موضوع این است که گم شدن ذات سفر در سرزمین ناشناخته هاست و ما این را فراموش کردیم و لازم است به خود یادآور شویم که گم شدن نشان از ضعف تو در مسیریابی نیست، بلکه نپذیرفتن گمگشتگی است که از ما انسانی ضعیف و پوشالی می سازد. فرقی نمی کند فرد مهمی در جامعه باشی یا یک فرد معمولی، این حس احتمالا به سراغ همه ما میآید. فارغ از اینکه چقدر دستاورد داشته ایم و چقدر در بیرون موفق بنظر می رسیم، حس گمگشتگی می آید تا ما را به مسیر اصیل برگرداند و ما را هشیار کند. چه بسا دستاوردهای بیشتر سرعت پذیرش ما را نیز کمتر کنند و دیرتر متوجه شویم که گم شده ایم. مخصوصا اگر آن دستاوردها بیش از حد بر معیارهای بیرونی متکی باشند و ارزش های درونیمان را از یادمان ببرند.
در نهایت زمانیکه می پذیری گم شده ای، نور مسیرش را به سمت تو باز می کند و تو را پیدا خواهد کرد. و شاید این همان دلیلی است که بسیاری از افراد موفق و بزرگ دنیا را از گمگشتگی و دوری از اصل نجات داد و به اصل حقیقیشان بازگرداند.