امروز نزدیکای ساعت ۸ بود که مامان صدام کرد. تا یک ساعت بعد پا نشدم ولی به خواب عمیقی هم نرفتم.برای خودم نه ولی برای خواهر کوچولوم خیلی استرس داشتم.
صبا ته تغاری ماست،کلاس سومه. امروز تو مدرسه شون یه بازارچه داشتند و صبا یکی از فروشنده هاش بود. من باید تا ساعت ۱۰:۳۰ خوراکی هایی که قرار بود صبا بفروشه رو میرسوندم مدرسه. خوراکی هاش ساندویچ های بندری و سالاد ماکارونی بود که خودم درستشون کرده بودم.
ساعت ۹ بالاخره پاشدم. اولین بار بود که واسه مدرسه رفتن میتونستم هر چقدر دلم میخواد آرایش کنم. یه خط چشم شهشهانی کشیدم،طبق متود آرایشی جدیدی که ابداع کردم،با یه هایلایتر زیر خط چشممو اکلیل کردم. به ابرو هام صفا دادم و ابرسان زدم. از ضد افتابم خوشم نمیاد،نزدم. آرایش کردن درسته خیلی وقتا حال ادمو خوب میکنه،ولی گاهی اوقات نقاط دارک و غم انگیزی هم داره.اونجایی که آخرین کارتت رو زمین میزنی،ولی همچنان حس زیبایی که دنبالش میگشتی رو پیدا نمیکنی به تلخی بوسیدن یه قاب عکسه . اگه با تغییر رنگ رژ و رژگونه به نتیجه نرسیدی مجبوری یه بلایی سر موهات بیاری.
داشتم موهامو میبستم که دیدم ای دل غافل،برق رفت. دویدم سمت گوشیم دیدم تا ۱۸ درصد بیشتر شارژ نداره و ساعت چنده؟ ۹و ۴۵.
رفتم تو هال و دیدم که مامان همه چیزو بسته بندی کرده و آماده ست. ولی خب خوراکی هامون هیچ زیبایی بصری خاصی نداشتن. رفتم یه دفتر برچسب از تو اتاق صبا پیدا کردم و هی چی برچسب توش مونده بود رو زدم به روی ظرف های سالاد ماکارونی.
از کارم راضی،پاشدم گفتم من گشنمه. با خیال راحت از اینکه هر وقت زنگ بزنم تاکسی سه سوت میاد دم در لقمه خوردم ، کفش پوشیدم و زنگ زدم به تاکسی.
یک بار،دوبار،۱۰ بار. هر چی زنگ میزدم بوق نمیکشید. گفتم مامان زنگ بزنه،متاسفانه واسه اونم همینطور بود. یادم اومد اینجا هر وقت برق میره آنتن ایرانسل هم میپره. ده و ده دقیقه شده بود و واقعا دیر بود. مامان گفت همسایه بغلی تلفن ثابت داره برو بگو تاکسی بگیرن. چند بار در خونه اونارو زدم،ولی کسی باز نکرد. وقتی به این فکر میکردم که مامان همه بچه ها اومدن و صبا تک و تنها یه گوشه نشسته و کسی از خانواده اش نیومده،ناراحتم میکرد. وقتی مدرسه میرفتم واسه خودم این موضوع خیلی پیش می اومد و دوست نداشتم اونم تجربه اش کنه. مخصوصا روزای اول مدرسه که با سرویس،تنها میفرستادنم.
کاسه چه کنم چه نکنم رو زمین انداختم وبا سرعت جت دویدم سمت خونه دختر خاله ام که یه کوچه اونور تره. شوهرش یه معلم ریاضی بازنشسته خیلی مهربونه. در که زدم خودش باز کرد. بهش توضیح دادم چی شده .گفت الان میام میرسونمت. تو این فاصله من برگشتم خونه و وسایلا رو آوردم پایین.
گفتم فلان مدرسه رو بلدی؟ گفت اختیار داری قبلا اینجا درس میدادم . خلاصه یکم با هم سر مملکت داری مملکت داران غر زدیم و ایشون لطف کردن منو رسوندن مدرسه صبا.تا وارد محیط مدرسه شدم دیدم تا صبا اون وسط داره واسه خودش بدو بدو میکنه و عین خیالش نبوده که دیر کردم. رفتم پیشش و بغلش کردم،براش میز پیدا کردم.
فهمیدم تا مثل من آروم و خجالتی نیست. برخلاف من که همیشه خیلی معمولی و خاکستری بودم اون محبوب و عزیزه. بچه های چهارم و پنجمی لپشو و میکشیدن و همه باهاش شوخی میکردن.هر چی می شد میچسبید با مدیرش و میگفت خانم اجازه برم فلان کنم؟ خانم اجازه برم بیسار کنم؟ مدیرش میگفت خیلی خوش سر و زبونه،مجری مدرسه مونه.
ما یه بدشانسی که بهمون خورد این بود که میز رو با کسی شریک بودیم که دستبند میفروخت. هر کی می اومد سر میزمون،دستبند رو که میدید زود پولشو خرج میکرد و نمی موند واسه خوراکی هامون.
چیزی که اونجا توجه منو خیلی جلب کرد،مامان ها بودن. زن هایی که داشتن میگفتن ای مردمممم بیاید اینور بازارررر،آش داغ دارم،ساندویچ چاق دارم،آتیش زدم به مالم،فقط ده هزارتومان.
من سعی میکردم فقط نقش حمایتی داشته باشم،مثلا پولاشو نگه دارم،فروش داشت تشویقش کنم،فروش نداشت امیدواری بدم،راه حل بدم که بفروشه ولی بقیه خانما به معنای واقعی دوشنبه بازار راه انداخته بودن. راستش من اگه میخواستمم نمیتونستم. اصلا روم نمیشد. حس هندونه فروشای میدون تره بار رو میدادن. ولی عجب مامانایی بودن. از نصفشون قدم کوتاه تر بود. چه تیپ هایی زده بودن،اصن ماه. ما داشتیم همینجور از بازارچه لذت میبردیم که آهنگو عوض کردن و یه آهنگ گذاشتن شبیه به اهنگ های فیلم های اکشن. آقا یه آن دیدم یه خانم همراه ده ۱۵ تا بچه نیم وجبی با سرعت ۲۰۰ تا دارن سمت خروجی میدوند. خیلی صحنه ی باحالی بود،کاملا با اهنگ مچ شده بود. بجز اون خانم بقیه نمیدونستن کجا میدوند. حتی دو سه تا خانم دیگه هم گفتن چیشده و دویدن سمت افق. اخر فهمیدم تا پسر اون خانومه داشته از محیط مدرسه خارج میشده،که رفته بچه شو بگیره بیاره اینور. ده دقیقه بعد دیدم بچهه نشسته یه گوشه،پاهاشو دراز کرده،سرش تو گوشیه و تو دستش دو تا کیک و آبنبات. در حق این بچه داشت ظلم میشد یا لطف نمیدونم. فقط میدونم اگه گوشی نمیدادن دستش یه بلایی سر خودش می آورد.
حاجی ما دیدیم بازار کساده،خوراکی ها رو گذاشتم تو سینی و گفتم ببر تو بازارچه بگردون. دو تا میز اونور تر نرفته بود که برگشت،گفت نمیتونم. گفتم اگه بری همه پولامو میدم بهت. مثل تیر از کمان در رفت و تو جمعیت گم شد. بازار یابی بچه ها خیلی با مزه بود. میاد میگه میخری؟میگم اره. میگه ده تومن. پولو میگیره و میره بعدی. بگی نه هم راحت میره بعدی. اونا همیشه خیلی راحت میرن بعدی،نه واسه موندن کسی تلاش میکنن و نه واسه رفتن کسی گریه. این وسط مسطا امام جمعه شهر و چند تا آقا کت شلواری اومدن. هیچی هم نخریدن. صبا که داشته دوره گردی میکرده یه ساندویچ پیشنهاد میده،امام جمعه بهش میگه تاجر خوب و بزرگی میشی😂.
یه معلم داشتن،هر بار می اومد صبا میگفت خانم میتونی واسه یه پسرت ماکارونی بخری واسه یه پسرت ساندویچ. معلمه هم هعی میپیچند میرفت بعدی. همه دانش آموزش بودن و انتظار داشتن ازشون خرید کنه.
بازار که تموم شد،رفتیم تو مدرسه اشون. چقدر مدرسه شون خوشگل بود.وسایل حاج خانمو جمع کردیم و زنگ زدیم تاکسی. اونجا بود که فهمیدم خیلیا فکر میکردن من مامان صبام.
امروز صبا خیلی خوشحال بود،هر چه درآمد داشتو بلافاصله خرج میکرد. و منم حس خوبی داشتم از اونجا بودن.
چون هیچوقت تو بازارچه های دوران مدرسه خودم ایفای نقش نکرده بودم و دلم میخواست تجربه اش کنم خودم داوطلب شدم بیام و به مامان گفتم به مهمونات برس.
داستان جالبی بود،میشه یه روز منم بتونم مثل اون خانومه دوست پیدا کنم و اجتماعی باشم؟
فکر میکنم دوستای صبا هم ازم خوششون اومد،حیحی.