امروز کیک درست کردم.یه کیک خیس. یه کیک خیلی خیلی خیس.
مامان با افتخار واسه دایی و بابا که چربیشون سر به فلک کشیده میگفت این کیک خوبیش اینه روغن و شکر نداره. بعد من یاد دستور پخت پرپیمونم میافتم که فرموده بود:
میدونی دایی چی میگفت؟ میگفت خوبه زیاد شیرین نیست بقیه هم تاییدش میکردن. باید چند تا لیوان شکر دیگه میریختم تا بگن شیرینه؟نمیدونم.
ولی خب به هر حال،به جز بابا همه خوششون اومد.
امروز بعد از ظهر رفتم به بابا گفتم میخوام کیک درست کنم. اگه خوب شد میتونی کیک های منو بفروشی. کیک منو که خورد گفت خوب نیست. احتمالا واسه اینکه از من کیک نخره الکی گفت که خوب نشده. به هر حال،نظرش راجب کیک من مهم نیست. واقعا مهم نیست چون نازنین علاوه بر مال خودش کیک بابا رو هم خورد. زندایی هم دوبار تشکر کرد.
دیروز قایق درست کردم،واسه زنگ علوم خواهر کوچیکه ام،صبا. امروز وقتی از مدرسه اومد با جیغ و شوق و هیجان گفت قایق همه غرق شد،فقط مال من حرکت کرد و برنده شد. بچه ها حالا فهمیدن باید با من همگروهی میشدن.
این ماکتو اون شبی ساعت ۱۲ شب شروع کردیم به درست کردن،مامان میگه معلمش گذاشته رو میز و بچه ها وایمیسن اینور اونور میز عکس میگیرن.
صبا میگه درش خرابه.
ذرت مکزیکی درست کردم.
تیرامیسو درست کردم.
پی اچ دی بندری درست کردن گرفتم.
پیتزا هام که دیگه هیچی،شور پیتزا درست کردنو در اوردم.
عاشق نی نی ها شدم. البته این نی نی راه هم میره.
دیگه تنهایی میرم خرید،خیلی کارم سریع تر شده. یه چرخ میزنم نگاه میکنم. یه چرخ میزنم اونایی که خوشم اومد رو میپوشم، سی ثانیه سر انتخاب این یا اون تو دلم چونه میزنم،نرسیده به چرخ سوم،کارتو در میارم و فروشنده عزیز دل منو میفرسته تو دهن دستگاه پز.
.
هفته ای چند بار بعد از ظهر از خونه میزنم بیرون و تو محله پرسه میزنم. موقع آماده شدن و بیرون رفتن خیلی خوشحالم. ولی وقتی میرم بیرون دیگه اونقدرام هیجان ندارم. وقتی خونه مون اومده بود اینجا سرگرم چیزی یا بهتر بگم کسی بودم که اینجا رو برام بهشت میکرد. حالا که اون نیست،عقل و دلم هنوز گیجن. مغزم فکر میکنه وقتی میرم بیرون قراره اونجا اتفاق خاصی بیافته که اینقد روی آرایش کردن و لباس پوشیدنم حساس شده و کمالگرا.
پام به کتابخونه شون هم باز شد.
وقتی صبح اول وقت با لقمه های سیبزمینی و سبزی و گوجه پیاده رفتم کتابخونه. فهمیدم دنیا چقد با حساب کتابه.
من سال گذشته، تصمیم گرفتم واسه اینکه خودمو از افسردگی بکشم بیرون و کاری کنم بیام خاطرات واقعیم رو ننویسم. بجاش یه خاطره خیالی از روزی که ترجیح میدادم داشته باشم بنویسم. اونقدر غرق نوشتن این روز خیالی شدم که دیدم چند صفحه شده. این خاطرات رو وقتی توی وبلاگم منتشر کردم،یه عده چنان عاشق روزمرگیام شدن که خودمم باورم شد این کارا رو کردم. (اون خاطرات تو بلاگفا بودن،چیزایی که اینجا مینوشتم واقعی بودن. راستش خاطرات بدمو اینجا نیاوردم تا حالا،اینجا مثل اینستامه)
نکته اش اینجا بود که الان خودم در حال تجربه شون هستم.
امسال رو میتونم سال ارزو ها بزارم. من امسال چوب بلند پروازی هایی که نکردمو خوردم. چوب آرزو های منفی و مسخره ای که کردم رو خوردم. چوب ترسم از بزرگ شدن رو خوردم. اگه ترس هم یه نوع آرزو باشه،چوب ترسم از ورود به یه فصل جدید از زندگی رو خوردم.
البته پشیمون و ناراضی نیستم. نوش جونم هر چی خوردم،لازم بود شاید.
شما چوب چی روز خوردید.