این روزا سردمه،خیلی سرد. از همه چیز میترسم. همه چیز عادیه اما ترسناک. میخوام با چیزای ترسناک زندگیم بجنگم،ولی خوابم میاد.
میخوابم،کابوس میبینم. خواب و بیدارم با هم فرق نداره. حتی خوابیدن سخت تره.
افکارم جهت ندارن،به هزار سوی بی پایان سرک میکشن.
برای اولین بار تو زندگیم،تنهایی رو تجربه میکنم گرچه به جمعیت افراد اطرافم نه کم شده نه اضاف. راست بوده که میگفتن تنهایی سخته،از هر کسی که تا الان بهش گفته بودم چه اشکالی داره تنها باشی معذرت میخوام.
یه مدت بود حس میکردم سیاهم،خیلی سیاه. اما الان حس میکنم هم سیاه و کثیفم هم ضعیف.
شاید وقتی این لرز استرس از تنم بره،نظرم عوض شه،اما الان همینم که گفتم.
مدت ها به خشکسالی خورده بودم اونقدر آرزوی بارون کردم که سیل داره میبرتم.
دوست دارم چند ساعتی روحمو ملاقات کنم،چند کلامی باهاش حرف بزنم و بغلش کنم.
کاش وقتی میمیرم یکم بزرگ شده باشم.