Sh_arezo
Sh_arezo
خواندن ۳ دقیقه·۹ ماه پیش

وصیت نامه ۱۷سالگی

امشب شب خیلی عجیبی بود.میگم عجیب چون هم حس و حال من عجیب بود و هم احوال هوا.هنوزم بارونه.

ولی خب

اره...

این یکی هم گذشت،بعدی هم میگذره،بعدتریش هم میگذره.


ساعت دو و نیم شب دلم به سخن قصار گفتن نمیره،ولی بگم که حکایت عجیبیه این زندگی. هر چقد بیشتر بهش فکر میکنم میلم به تمام کردنش بیشتر میشه و هرچقدر کمتر بهش فکر میکنم خوشبخترم؛اما همزمان در فکر اینم که من آیا حقیقت رو زندگی میکنم؟

سر شب بابا گفت واسه تبریک سال نو یچیزی بنویس برامون. پارسال هم همین شد.من یچیزی سریع نوشتم و آخر نفهمیدم چی شد.

امسال اینو نوشتم:

سالک خبر اورده

فرّاش بهار،باد صبا

با ساز و دهل در راه است

یاران!

دستی بجنبانید

باید دامن شهر را از غصه و غم پاک کنیم

دل ها را عاری از کینه و دیوار کنیم

باغچه را مملو از گل نوید و امید کنیم

قهر و غروب را برای چند صباحی از خانه دل دور کنیم

مگر نمی دانید؟

صبا می اید تا راه را برای بهار اذین کند

سال را برای برنا دلان نو کند

بیایید سرودی پر سرور،از تنها غزل هستی (عشق )دست و پا کنیم.

عید است،بیایید دفتری نو باز کنیم.


....

واسه همه بجز بابا و دایی که پیش هم نشسته بودن خوندمش.

چیزایی که بی دلیل و دلی نوشته نشدن رو دوست ندارم. و در نظرم بی معنی اند.اینم یکی از اوناست.

این دایی جان ما تو شعر ادبیات در سطح عجیب و خاصیه و این بنده حقیر جرعت نشون دادن نوشته هام‌بهش رو ندارم. اونم نوشته ای که پیشینه احساسی نداره!

پارسال اینو نوشته بودم:



عید می آید تا بزداید

لکه های چرکین روی دلم و دلت را.

تا جارو کند

برگ درختان خزان دیده ی باغ آرزو هایم و آرزو هایت را.

عید می آید تا چشم های ندیدن را ببندیم و بار دیگر بهتر دنیا را ببینیم.

عید را جشن بگیرید،دور هم بنشینید و به لحظه های گذرا بخندید.


غنچه میخندد،خورشید میخندد،بلبل هم که می‌خواند.


بیایید ما هم سرود عشق سر دهیم و

رخت رخوت از تن برکنیم.


یک سال دگر پیرتر شدیم و این دفتر همچنان باقی ست.

بیاید هر ورق از این دفتر را با شعری از امید و عشق به فرجام رسانیم.

......

جالبه هر دو بار به سرود عشق و دفتر اشاره کردم.

+دارم به عید پارسال فکر میکنم،کسایی که پارسال باهاشون عیدو تحویل کردم الان یجای دیگه اند و اونایی که نبودند،امشب پیشم بودند.





چند روز پیش وسط یکی از دفترای قدیمیم یهو یه وصیت نامه از خودم پیدا کردم.

مال پارسال بود،با خوندنش گریه ام گرفت از شدت غم و رنج بی خودی که من ۱۷ ساله میکشیدم،فشار تفکرات بی اساسی که به خودم تحمیل میکردم.

ولی احساس میکنم اگه اون روزا تجربه نمیشدن این روزا هم به وجود نمی اومدن.

الان واقعا ارومم،واقعا با چشم باز همه چیز رو میتونم ببینم و مهم تر از همه،نمیخوام بمیرم.

و حتی،آرزو هم دارم،دوتا،شاید سه تا،شاید چهارتا.نمیدونم.بالاخره آرزو پیدا کردم و این برام عالیه.

و الان فقط دلم میخواد از صدای رعد و برق لذت ببرم و بخوابم:)







وصیت نامه
همانم که ندانم چه خواهم ز جانم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید