اگر این فکر که چرا میخواهی بنویسی را بتوانم پس بزنم،میخواهم برایتان بگویم که رفقا،زندگی خیلی عجیب است.
زندگی سخت عجیب است و آشنا. هر بار با دیدن سکانسی جدید از آن،میخواهم بلند شوم و بگویم دیدی گفتممم؟دیدی گفتم آخرش این کارو میکنه؟آخرش این میشه؟
درست است که بعضی قسمت های سریالم گریه اور یا خجالت آور است،اما مهم نیست، بالاخره چیزی است که دانلودش کرده ام .
این قسمت ها هم میگذرد و به کمدی و عاشقانه اش میرسیم.
اما الان کجای سریالم؟
همانجایی که اپیزود آخر قرار است با اشک و دلتنگی مرورش کنم. همانجایی که ۱۸ ساله و احمق بودن در سلول های روحم جهش ژنتیکی ایجاد کرده اند و من غرق لباس ها،رژ لب ها،بستنی های شاتوت،لیموناد ها،آهنگ ها،شعر ها و خیابان های شهرم هستم.
افسوس که نمیفهمی. که نمیفهمی چه حالی میدهد نفهمیدن،ندانستن،نخواستن یا شاید هم بی سبب خواستن.
و من هم نمیخواهم بفهمانم،فقط میخواهم یادم بماند باران نیامد،اما ماهی ها در هوا می رقصیدند.
حالا مهم نیست اگه در پشت صحنه "گریه می آید مرا" گوش میدهم و در اتاق خاموش،زانو بغل میگیرم،خیره میشوم به پنجره.
پنجره ای کم ارتفاع.
این آهنگ رو میشنوی؟
اسمش رو گذاشتن دیوانگی. نمیدونم اسم حقیقی اش چیه،اما من یک برچسب دیوانگی روی آون دیدن،وقتی کسی از دیار غربت این اهنگ رو برام فرستاده بود.
خوب گوش کردمش،خوب گوش کردمش.
میخواستم پاشم بگم بابا من گوش کردم،اصلا توش دیوونگی نبود، همش دلتنگی بود.
یک دلتنگی مثل وقتی که رفتی به یه مکان خوب و قشنگ که قبلا با یه نفر آرزوش رو کرده بودی. به اون یه نفر فکر میکنی،پیش خودت حسش میکنی،ذوق میکنی،لبخندت کش میاد و میخندی. میری تو گسل خاطرات اون آدم قشنگ و اینبار به فکر کردن بهش قهقهه میزنی.
ولی یهو به خودت میای میبینی اون اینجا نیست. تو تنهایی اومدی رسیدی به ارزوتون و الان داری مثل دیوونه ها،بعد اون خنده های از ته دلت،گریه میکنی.
اره انتخاب درستیه،دیوانگی. برای این اهنگ.
.