Sh_arezo
Sh_arezo
خواندن ۲ دقیقه·۴ ماه پیش

گل تو

دیروز،تا قبل دیدن اون گل،زندگی دقیقا بر وفق مراد بود. برای اولین بار خودم رفته بودم دکتر،پیش یه خانم دکتر پیر.

جوری باهام حرف میزد انگار دانشجوشم،اونجا من تنها مراجعه کننده ش بودم و احتمالا بی تجربه ترین مراجعه کننده ای که تا به حال دیده بود . مراجعه کننده ای که حتی دقیقا نمی‌دونست بیمه اش خدمات درمانیه یا خدمات اجتماعی یا... .

وقتی از پله های مطبش می اومدم پایین همش تو دلم میگفتم کاش بهش میگفتم چقد بامزه ست،مخصوصا با اون خمیازه هایی که هر ۱دقیقه و نیم یبار میکشید.

دیروز بالاخره بعد یک سال،شایدم دو سال هنزفری خریدم. وارد یه مغازه شده بودم و میخواستم هر وسیله یا مشکل خدمات دیجیتالی که دارم رو با اون حل کنم://

تا دم در مدرسه ام هم رفتم،از کتابفروشی کنار مدرسه یه دفترچه خریدم.دفترچه قشنگیه،دوست دارم زودتر خنجر تیز خودکارم رو بکشم به سر و صورتش و از حالت نو و بدون خط و خال بودن درش بیارم.

بعد مطب دکتر نصرت دنبال یه سونوگرافی میگشتم،پیداش نمیکردم. دیدم یه پسر دماغ عملی سوسول طور مثل این لات و لوت های محل که حواسشون به کل رفت و آمد ها هست،همراه با یه پسر بچه ۶ ساله نشسته سر کوچه و یه اقای موجه ولی مثل من همدنجا سرگردان دارن دور خودش میچرخه.

گفتم بزار از بچه سوسول آدرس بپرسم،اون حاما مال اینجاست.متوجه شدم لات های سوسول خمم میتونن خیلی مظلوم و کم رو باشن.

به سختی آدرس پیدا کردم رفتم داخل،گفت نوبت نداریم و...

بگذریم حالا از این. استرس اصلا نمیزاره یادم بیاد چه کردم و چه چیزایی تجربه کردم اما،امان از وقتی که اون گل رو دیدم.

یه اتقاق خیلی عجیب و سنگین که کاملا ورای توان منه

رخ داد و من مات و مبهوت و متحیر ماندم .

همه‌چیز از اون گل شروع شد،اون گل گل‌بهی رنگ.

از کسی نمیتونم کمک بخوام

حالم بده،استرس شدیدی دارم .

در غیرمنتظره ترین لحظه ممکن،در حالتی که فکر میکردم دیگه هیچی نمیتونه منو تکون بده،منفجر شدم.

فقط اینو بگم،شک نکنید به کلماتی که به زبان میارید،اونا قطعا و قطعااااا رخ میدن.

حالا من موندم و کلافگی،تنهایی،خستگی،گیجی.

نمیتونم بفهمم چجوری باید رفتار کنم،اون حرفا واقعی اند یا نه،اگه واقعی باشه اهمیتی داره؟ باید بها بدم؟ دورغ بودنشو از کجا بفهمم؟آینده ام چی میشه؟چه اتفاقی برام میافته.

راستش میخواستم دقیقا یک سال یا شاید یک سال و تیم دیگه برگردم ویرگول.

نکه طاقت نیارم

خوب باهاش کنار اومده بودم،اما...هیچ جای دیگه ای نمیتونستم حرف بزنم.

سالگلمراجعه کننده‌ای
همانم که ندانم چه خواهم ز جانم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید