اونروز بعد از ظهر مثل همیشه، البته مثل همیشه که نمیشود گفت، بلکه کلافه تر و خسته تر از همیشه در یک غروب دل نچسب بارانی که به قول همکارم هوایی چند نفره بود محل کار را ترک کرده و به سمت متروی شیرازی روانه شدم. آسمان سیاه بود و رعد و برق و باران گند زده بود به لباسهایم که ای کاش - کفتر کاکل به سر وای وای - گند میزد. وقتی باران می آید گویی زلزله آمده، همه هجوم میبرند به مترو تا با زور و تلاش خودشان را در واگنی که پر از جمعیت است جا کنند. آخر کجا را دیده ای که بشود در لیوان مملو از آب باز هم آب ریخت!
باجمعیت حرکت کرده و پس از طی کیلومترها پل برقی سواری به صد فرسنگ زیر زمین رسیدم. خوشبختانه آنقدر جمعیت بود که نمیشد ایستگاه را دید. بعد از گذشت سه چهار واگن با چشمانی سرشار از حسرت که چرا نتوانستم سوار شوم، بالاخره با هر زور و زحمتی بود توانستم در جلو در به اندازه پول بلیط یک جای نقلی مشرف به یک میله دست آویز خوب گیر بیاورم. درب مترو بسته شد و رفتیم.در ایستگاه بعد دو نفر پیاده شدند و بقیه که فکر میکردند واگن پنجاه نفر جا دارد با خوشحالی و گفتن حمله.... خود را تا توانستند فشار دادند. از بد روزگار یک آقای مسنی که خیلی خسته و کلافه شده بود به زور خود را چپانده و نگذاشت در بسته شود. حتی با یکی از مسافران که خود را داشت فشار میداد درگیر شد و او را با ضرب کتک به بیرون انداخت و درب بسته شد.
آنگاه یکی از آقایان که سمت ما نشسته بود با صدای بلند گفت " خیلی خری " و بقیه خندیدند. پیرمرد هم گفت " نه من خر نیستم " و باز همه خندیدند.
دیگر دو جبهه شده بودند، این وری ها او را خر و گاو و ... خطاب میکردند و او خود را نفی میکرد. تا اینکه من گفتم: " او هم عجله دارد " . یکی از مسافران با ضربه ای به سرم کوبید و سرم گیج رفت.
حرکت قطار برایم شبیه تونل نور مانندی شد و با چند بار پلک زدن خود را در قطاری خلوت یافتم که مرا درب خانه ی قدیمی مادر بزرگ پیاده کرد.
آری این همان روز بود. روزی نحص که از روی غمگینی به شادی میرسیدی. وارد خانه شدم. سال ۷۵ بود. مادر بزرگ هنوز زنده و سرحال نشسته بود. نخودی گربه ی خواهرم در خانه از این سو به آن سو میپرید. دلم میخواست هرگز اتفاق نیافتد اما لحظه ها نشان از آن لحظه میدادند.
به چشمان نخودی نگاه کردم. چشمانش گرد شد و پا به فرار گذاشت. مادر بزرگ زیر کابینتی که شیر آب بالای آن بود نشسته بود و مشغول شور دادن و پیدا کردن ظرف ها بود. زمین لرزید و لرزید و لرزید. سریع پریدم و با مادر بزرگ زیر کابینت قائم شدم.
شیشه های بزرگ بالای کابینت خورد شد و ریخت. لرزش ها که تمام شد با هم از زیر کابینت بیرون آمدیم و به اتاق های پایین که در آنطرف حیات بود خیره شدیم. سقف اتاق های پایین چندیدن و چند بار و لایه به لایه روی چوب ها قیر گونی شده بود.
صدای چرق چرقی آمد و سقف خانه ها از وسط فرو ریخت. همه جا را خاک برداشت. تنها شانس ما این بود که کسی در آن خانه ها نبود وگرنه میمرد.
برای خانه های قدیمی بیمه ای وجود نداشت وگرنه قطعا بیمه اش میکردیم. مادربزرگ با دیدن این صحنه زد زیر خنده و من هم با او خندیدم. آخر این چه سرنوشت مسخره ای بود.
بعد از آن از تمام آن تیر چوبی ها برای گرم گردن آب آبگرمکن استفاده کردیم و سال بعد هم از آن خانه رفتیم.
مشغول خندیدن با مادر بزرگ بودم که پاره آجری از بالا خورد توی سرم. سرم گیج رفت و افتادم روی زمین. صدای یک نفر را میشنیدم که میگفت: بیدار شو آقای محترم. همه قطار ها رفتن. نگاه کردم دیدم مسئول مترو است و من یکی دو ساعتی بود که در ایستگاه خوابم برده بود.
از مادر بزرگ و خانواده مان برایتان بیشتر بگویم:
خانواده ما از سر فقر زیاد به بیمه اعتقادی نداشتند. مثلا مادربزرگ در روزهای آخری که در بیمارستان بستری بود گفت ولش کن من که دارم میروم اکسیژن میخواهم چکار همه اش هزینه اضافی است و اکسیژن را کند و از پیش ما رفت. او تا آخر عمر با این که مادرم اسرار داشت که او را بیمه کند باز هم قبول نکرد.
برادر کوچک ترم که الان سی و اندی و نزدیک به چهل است هم همینطور است. او هم اعتقادی به بیمه ندارد و خود درمانی را بهترین راه نجات میداند.
من هم که میخواهم خلاف جهت شنا کنم و بیمه داشته باشم کارفرماهای عزیز کم کاری نموده و خود را به خوابی عمیق فرو میبرند و نقش آلزایمری ها را بازی میکنند تا بیمه را نپردازند.
خواهرم هم معتقد نبود و راسخانه به راهش ادامه میداد تا اینکه پسرش صاحب شغلی با درآمدی خوب شد و او را تحت سرپرستی خود بیمه کرد.
فامیلی دور داشتیم که او هم از بیمه گریزان بود و همیشه این تبلیغ " وقتی رسید به غایت ... بیمه کند حمایت را میخواند ".
او نیز مغازه اش که در طبق ششم بود آتش گرفت و از بالای پنجره به بیرون پرید و برای همیشه جاودانه شد.
یکی از دوستان نا معتقد به بیمه من هم روانی شد و رفت سر چهار راه بالای ساختمانی ایستاد و داد زد که خودم را پرت میکنم. مردم هم با دست و جیغ و سوت زدن و گفتن "بنداز ... خودتو بنداز پایین .. هورا ... و ماشا الله ... " او را تشویق کردند و او با دیدن این همه دیوانه از خودکشی صرف نظر کرده و به زندگی بدون بیمه خویش ادامه داد. برای او آرزوی رستگاری دارم و امیدوارم هر جایی که هست حداقل دو روز و یا حتی لحظه های آخر عمرش بیمه شود .
ابن بود خاطرات من از بیمه .
پاورقی طنز :
" بی مه " یعنی بدون مه .
" بیمِ" یعنی ترسه یا از ترس.
یاد مسابقه از کی بپرسم استاد نوذری می اندازد و صد ها افسون که دیگر در میان ما نیست.
#بسپرش_به_ازکی