نمی دونم چرا از اولی که بچه بودم انقدر کم حرف بودم و کم حرف هم هستم .
وقتی بچه بودم توی مهمونی ها شرکت نمی کردم . اگر هم منو می بردن توی مهمونی می خوابیدم .
الان هم همینطورم ، از مهمونی رفتن بیزارم .
چند وقت پیش رفته بودم خواستگاری اما حس و حال حرف زدن نداشتم . آخه پسری که اصلا از جمع آدما خوشش نمیاد و تا الان هم که سی و هفت سالش شده و با هیچ دختری رابطه صحبتی هم نداشته چی داره بگه .
وقتی شناختی از خانوم ها ندارم چی کار کنم .
تازه با سی و هفت سال سن متوجه شدم که چقدر اشتباه کردم که تا الان با هیچ دختری دوست نشدم .
از کجا بدونم که دختره چی می خواد ؟
توی ملاقات با دختره هم توی کافی شاپ خوابم گرفته بود .
آب میوه و کیک سفارش دادیم . فقط آب میوه رو خوردم . حتی اشتهام هم کور شده بود .
چرا هیچ حس خوبی به خانم ها ندارم . شایدم دارم . نمی دونم .
مثل آدمی که مدت ها توی جزیره زندگی کرده و حالا می خواد با جامعه انسان ها آشنا بشه شدم .
البته من توی جزیره نبودم . بین انسان ها زندگی کردم . اما نمی دونم چی شد که اینطوری شد و من اصلا دوست دختر هم نداشتم .
البته دوست دختر که نداشتم بماند ، توی دبیرستان هم دوستی نداشتم . چرا دروغ نگم بالاخره یکی دو تا از بچه ها بودند که با من دوست باشن . اما با اونا هم حال حرف زدن نداشتم .
الان هم حس آدم های کر و لال رو توی جمع دارم .
فقط تنها جایی که مونده ویرگوله که توش می نویسم .
حرف زدن سخته چه واسه یک نفر حرف بزنی و چه واسه چند نفر .
احساس می کنم وقتی آدما صحبت می کنن دیگه حرفاشون رو هم متوجه نمی شم و شاید هم تمایلی به گوش دادن به حرفاشون ندارم .
نمی دونم این یک بیماریه یا یک مشکل جدی .
خواهشا اگه می تونید با کامنت هاتون راهنماییم کنید .
واقعا واسه حل این مشکل ، اگه از روی کم رویی هست . چطور باید پر رو تر باشم ؟
اصلا راهی برای نجات دارم ؟
نکنه تلسمی داره که باید بشکنم ؟
اگه با فال گیر هم بشه راضیم برم پیشش ها (خخخخ...)
ممنون