ویرگول
ورودثبت نام
Canim
Canim
خواندن ۷ دقیقه·۱ سال پیش

آدم برفی

داستان کوتاه/

امشب یکی از شبهای اول آبان هست ساعت حدود 2شب نشستم دارم فکر می کنم به اتفاق های امروز اینکه چرا بعضی آدم ها با اینکه زندگی را آسون میگرن با آغوش باز ازش استقبال می کنند ولی روزگار با ترش رویی و بداخلاقی جواب اونها رو میده. قصه از ده سال پیش شروع میشه وقتی که سی و سه سالم بود و در یکی از شهر های جنوب کشور توی یک شرکت زنجیره ای قسمت هایپر مارکتش به عنوان حسابدار استخدام شدم و در ماه چند روز برای رسیدگی به کارها به اونجا میرفتم. روز های اولی که رفتم تازه پرسنل داشتن برای کار استخدام میشدن و قرار بود من بهشون یکسری مطالب رو آموزش بدم روز اول آموزش حدود 60 پرسنل آقا و خانم در کلاس من حاضر شدند بعد از آموزش های من هر کدوم از بچه ها توی قسمت خودشون مشغول به کار شدند. هر چه زمان جلوتر می رفت بچه ها بیشتر با اخلاقیات هم آشنا میشدن و من هم کم کم با بچه ها رابطه دوستانه ای پیدا کرده بودم بیشتر آقایون که توی اون شرکت کار میکردند مجرد و از شهر های اطراف برای درآمد بیشتر به اون شهر آمده بودن و همونجا براشون خابگاه هایی هم با کانکس های آماده ساخته بودن شبهایی که من اونجا بودم پیش چندتا از بچه ها توی یه کلبه چوبی خیلی قشنگ که مخصوص مهندسین یا تکنسین ها یا افرادی مثل من بود که به صورت ماموریتی میرفتیم بود، میموندیم. چند روزی موندم و برگشتم شهر خودم ماه دوم شد و نوبت سفر دوباره، دو سه روزی مونده بودم کم کم با همه بچه ها آشنا شده بودم و اخلاقیات همشون تا حدودی دستم بود و این رو فهمیده بودم بین همه این 60 نفر یکی از دخترهای بازار هست که که همه بچه ها دوستش دارن یک دختر پر انرژی که وقتی میخندید صدای خنده هاش ناخودآگاه همه رو به خنده می نداخت و به همون خنده ها توی شرکت شهرت داشت وقتی که باهاش حرف میزدی اینقدر آزاد و رها بدون دغدغه جوابت رو می داد که فکر میکردی توی دنیای دیگه ای زندگی می کنه وقتی با اون کفشای پاشنه بلند مشکیش راه می افتاد سمت دفتر مدیر اینقدر که تند راه می رفت میگفتی الان که پرواز کنه برای همه دوستاش مثل یک رفیق با تمام وجودش رفاقت می کرد. اسمش الهام بود. هر روز که میرفتم شرکت باهاش صحبت می کردم کم کم واسم یه عادت شده بود و روزهایی که میرفتم شهر خودم خدا خدا میکردم یه مشکلی پیش بیاد که برم بازار. آروم، آروم نمی دونم از کجا و کی بهش دل بستم هر روز با هم تلفنی حرف می زدیم و تنها دلخوشیمون پیدا شدن یک مشکل جدید توی مجموعه بود که من بتونم برم بازار و هم دیگه رو ببینیم چند ماهی همینجوری گذشت تا کم کم زمزمه هایی از تغییر مدیرت بازار همه جا پیچیده بود یادمه به من تلفن زدن و گفتن برای سه شنبه هفته آینده بلیط گرفتن
که برم بازار ته دلم خالی شد دل توی دلم نبود که برم ببینم چه خبره انگار عقربه ساعت خشک شده بود، روزا نمیگذشتن بلاخره هفته ای که به من صد سال گذشت، تموم شد. سه شنبه رسید این دفعه دل و دماغ چمدون جمع کردن نداشتم، به هر سختی بارم رو بستم و رفتم سمت فرودگاه سوار هواپیما شدم توی راه فقط استرس داشتم وقتی رسیدم فرودگاه طبق معمول ماشین منتظرم بود رفتیم سمت بازار وقتی که رسیدیم به بازار یک راست به اتاق مدیریت رفتم روی صندلی داخل دفتر نشستم تا مدیر بیاد در دفتر باز بود دیدم الهام آروم آروم با خنده ریزی روی لبش و یه برگه به دستش میاد سمت دفتر پا شدم ایستادم وقتی که دیدمش اینقدر ذوق داشتم که همه چیز یادم رفته بود احوال پرسی کردیم برگه رو روی میز مدیر گذاشت رفت بیرون سریع زنگ زد که هر چی شد و هرچی گفتید به من هم خبر بده ده دقیقه ای گذشت دیدم چند نفر با مدیر بازار میان سمت دفتر خودم رو جمع کردم ایستادم وقتی داخل شدند بعد از خوشو بش های همیشگی کم کم صحبت ها جدی شد به من گفتن که قراره تیم مدیریت عوض بشه و تیم جدید حسابدار جدید داره و دیگه کار من با اون بازار تموم شده مثل یخ وا رفتم خیلی راحت عذرم رو خواستن حالا من موندم و دلم خدایا چه کنم قلبم داشت از سینه ام میزد بیرون از دفتر رفتم بیرون پیاده راه افتادم رفتم تا به ساحل نزدیک بازار رسیدم گوشیمو خاموش کردم نشستم یه دل سیر گریه کردم فقط گریه میکردم به روزهای قشنگم با الهام فکر میکردم تموم صحبتهایی که با هم کرده بودیم تمام شادی ها غم هامون مث یک فیلم از جلوی چشمم میگذشت با خودم کلنجار میرفتم میدونستم تمومه چون نه من شرایطش رو داشتم و نه میتونستم به خاطر خودخواهی خودم آینده الهام را خراب کنم نمیدونید که چقدر سخته آدم بین دلش و عقلش بمونه و از آخر هم پا بزاره روی دلش و حق رو به عقلش بده. بعد که آروم شدم رفتم بازار به بچه های بازار گفتم که شب بریم ساحل ولی به الهام چیزی از تصمیمات گرفته شده نگفتم شب شد ساعت ۱۰ بازار تعطیل شد همه با هم جمع شدیم رفتیم کنار ساحل یک ساعتی دور هم بودیم آخرین دور همی با بچه ها ساعت حول و حوش ۱۱ بود سرویس بچه ها پشت سر هم بوق می زد. باهمشون خداحافظی کردم فقط من می دونستم که دیگه قرار نیست اونا را ببینم الهام رسید خونه بهم زنگ زد خیلی عادی مثل همیشه باهاش حرف زدم نمیخاستم یعنی طاقت نداشتم فردا که قراره برای آخرین بار ببینمش چشماش بارونی باشه ۱ساعتی حرف زدیم از همه جا و همه چیز بعدش خدا حافظی کردیم. تا خود صبح نخوابیدم چشمام روی هم نرفت صبح شد رفتم فرودگاه همه روزهایی که پرواز داشتم الهام یک ساعت مرخصی گرفت و آمد فرودگاه بدرقه ام کنه کل یک ساعت رو فقط نگاهش میکردم اون واسم حرف میزد. شماره پرواز منو اعلام کردن خداحافظی کردم، می رفتم ولی قلبم رو جا گذاشته بودم بهترین روزهای زندگیم اونجا جا موند احساس می کردم خودم رو جا گذاشتم و اینی که داره میره یه جسم تو خالیه. همه چیز به هم ریخته بود. برگشتم شهر خودم موبایلم را روشن نکرده بودم بعد دو روز بهش زنگ زدم خیلی سرد و با قهر جوابم رو می داد شرایط را براش توضیح دادم فقط گریه میکرد و گوش میداد اینکه دیگه نمیتونم برم شهرش و از کار اخراج شدم خیلی واسش سخت بود فقط خدا میدونه چه روزهای سختی رو پشت سر گذاشتیم. میدونستم که خواستگار داره ولی فکر نمی کردم که با دلش اینکار رو بکنه سخت ترین و بزرگترین تصمیم زندگیش روگرفت، به من لج کرد به دنیا لج کرد، ولی خیلی راحت سپرد به زندگی. دیگه به هم زنگ نمی زدیم از هم بی خبر بودیم تا اینکه امروز خیلی اتفاقی توی یکی از کوچه های خلوت این شهر شلوغ دیدمش، بعد از ده سال دوباره اون دختر رو دیدم رفتم جلو با همون ذوق قدیمی توی چشمام سلام کردم سرش رو بلند کرد خیره شد توی چشمام جا خورده بود خیلی آروم جواب داد سلام بعد از کمی خوش و بش، تعارف کردم که تا خونه برسونمش گفت نه کمی توی ماشین صحبت می کنیم و خودم میرم خونه وقتی سوار ماشین شدیم همینجور بی هدف می چرخیدیم صحبت می کرد فقط دوست داشتم به صداش گوش بدم انگار یک تیکه از وجودمو تازه پیدا کرده بودم ولی وقتی که حرف میزد دیگه خبری از اون خنده ها و قهقه ها نبود یک غم سنگینی به عمق یک اقیانوس تو چشمای سبز قشنگش میدیدم یکدفعه دیدم تن صداش تغییر کرد به همون سادگی ده سال پیشش شروع کرد به گریه کردن اشک می ریخت درست مثل یک آدم برفی که شب سرد بلند یلدا چندتا بچه بازیگوش اونو ساختن و فرداش با گرم شدن هوا تمام وجودش داره قطره قطره آب میشه، آب می شد. بهش گفتم چته دختر خوب چرا گریه می کنی دوست ندارم اینطوری ببینمت برام بخند بالبخند تلخی گوشه لبش گفت وقتی تو رفتی خنده هام رفت. گفتم تو که آدم سخت گیری نبودی گفت الان نیستم ولی هنوز بعد از گذشت این همه سال توی قلبم یه جای خالیه که بعد تو با هیچ چیز پر نشد. هیچ صدایی به قشنگی صدای تو نشنیدم تو نمی دونی نبودنت با من چه کار کرد ازم خواست ماشین رو نگه دارم با چشمای قشنگ زمردیش بهم نگاه کرد اشکهاش رو پاک کرد خدا حافظی کرد و رفت وقتی که می رفت ایستادم چند لحظه ای به رفتنش نگاه کردم دیگه تند راه نمی رفت خیلی با وقار و آروم دیگه بزرگ شده بود خانم شده بود. آروم آروم دور می شد و این بار من بودم که اشک می ریختم و زیر لب می گفتم ای جانم که آرام میروی جای خالی تو را هم هیچ کس برای من پر نکرد...

داستان کوتاهشهر شلوغبازارآدم برفینامه
خیال کن تا اتفاق بیوفته،خیال میکنم پشت در ایستاده ای.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید