آدم وقتی یه حس تکرار نشدنی رو با یه نفر تجربه می کنه دیگه نمیتونه اون حس رو با هیچ کس دیگه ای تجربه کنه.
هیچوقت نمیتونه جای خالیش رو با هیچ کس یا هیچ چیز دیگه ای پر کنه حالا هی بهش بگن "رها کن زمان همه چیز رو درست می کنه" شاید شما نمی دونید رها کردن چه حسی داره؟ یا اینقدر این کار رو انجام دادید که حسی بهش ندارید، یه ماهی وقتی از تنگ میوفته بیرون خودش رو به زمین و زمان میزنه که برگرده توی تنگ آبش! چرا؟ چون با اون زنده میمونه درست این وسط چند دقیقه ای هم بیرون تنگ زنده است ولی داره خودش رو به هر دری میزنه که برگرده توی تنگ ، آدما هم همینطورن درسته رهاشون می کنید میرید شاید یه چند سالی هم زندگی کنن ولی تو همون چند سال هم فکر و هوش و حواسشون پیش شماست شاید تلفن نزنن، نامه ننویسن، پیام ندن ولی توی ضمیر ناخودآگاهشون با شما هستند اینو از خواب هایی که میبینن میشه فهمید. اصلا مگه آدم می تونه خودش رو هم رها کنه...
شاید به مرور زمان همه چیز کمرنگ تر بشه مثل یه نقاشی که با مداد رنگی توی دفتر نقاشیت می کشی و پاکش می کنی، درسته پاک می شه ولی تمام شکل ها و رنگ ها آثارشون باقی می مونه. درسته آدما به هر دلیلی میرن ولی رنگ هایی رو که روی قلبمون میزارن همیشه همراهمونه گاه و بی گاه توی ذهنمون میاد و حتی اگه ما هم بخواییم "رها کنیم"اجازه فراموشی رو به ما نمیدن. نمی دونم من که اینجوریم دوست دارم همه چیز ابدی باشه با اینکه می دونم هیچ چیز پایدار و دائم نیست.
به خدا حافظی تلخ تو سوگند نشد
که تو رفتی و دلم ثانیه ای بند نشد...
هرکسی در دل من جای خودش را دارد
جانشین تو در این سینه خداوند نشد