من با همهی وجودم
خودم را زدم به مردن
تا روزگار دیگر
کاری به من نداشته باشد.
نمیدونم تا حالا متوجه شدید یا نه، اینکه گاهی بعضی از چیزهایی که داریم با گذشت زمان چقدر شبیه ما میشن. من عاشق این گردنبندم و از روزی که دارمش همیشه گردنم بوده دیروز که بازش کردم دیدم چندتا از نگین های خوشکل آبی و سفیدش ریخته با خودم گفتم بعد ازظهر میبرمش واسه تعمیر. بعداز ظهر که رفتم مغازه تعمیراتی، گردنبند به پسرک تعمیر کار دادم یه نگاهی بهش انداخت و گفت نگین آبی ندارم! فقط سفید دارم،چون چنگ نداره باید با نگین هاشو با چسب بچسبونم که بعد از چند وقت دوباره میریزن، یکم مکث کردم گردنبند گرفتم و اومدم بیرون. تو راه با خودم فکر میکردم چقدر قلبم شبیه قلب این گردنبند زخمیه روزی که خریدمش غم دنیا واسم معنایی نداشت یه دختر جووون پر از شوق و شور با یه قلب پر از گل های امیدِ سفید و آرزوهای آبی، یه دختر پر از احساسات زیبا و لطیف ولی الان بعد گذشت چند سال و تجربه خیلی چیزا میبینم بیشتر گلای قلب منم پژمرده شدن و و حتی خیلیاشون پر پرشدن آرزوهایی که یه روزی بودن و الان دیگه حتی بهشون نمیشه فکر کرد. گاهی توی اوج ناراحتی خودمو به بی خیالی میزنم با یه لبخند سعی میکنم همه چیز و فراموش کنم کاری که امروز میخواستم واسه گردنبدنم انجام بدم، ولی خوب به قول پسرک نگینم بزنی میریزه، هرچی خودم و به بی خیالی بزنم بازم ته، ته دلم فقط خودم میدونم که چه زخمایی به دلم دارم که شاید خیلیاشون هیچوقت درمان نشه و فقط به بودنشون عادت کنم و باهاشون کنار بیام. گردنبند همون جوری گردنم انداختم همون شکلی نیاز به تعمیر.گاهی بعضی چیزایی که داریم چقدر شبیه ما میشن زخمی و دلتنگ.