ویرگول
ورودثبت نام
طاها فتحی
طاها فتحی
طاها فتحی
طاها فتحی
خواندن ۵ دقیقه·۷ ماه پیش

آشوب

در شبی سرد و بارانی
خانه ای قدیمی که تنها شمعی درونش روشن بود .

پیرمردی در گوشه‌ی خلوت خود، با پیپی در دست و قلمی که معلوم بود قدیمی است،
متنش را می‌نوشت.
متنی از جنس درد و تمام عقده‌هایی که طی سال‌ها در وجودش نهفته بود.

متن چنین بود:

روزهایم می‌گذرد!
غیر از ذره‌ای لذت...
نتوانستم آرزوهایی که در دل داشتم را برآورده کنم.
نتوانستم کودکی خوشحال و شاد باشم.
نمی‌دانم،
شاید بی‌خوابی‌هایم درمانی باشند!
اما خب، چندین سال است که شب‌ها نمی‌توانم بخوابم و صبح‌ها به زور به خواب می‌روم.
و حتی دریغ از یک کابوس.
شاید زندگی‌ام کابوس بوده و من نمی‌توانم امیدوار باشم.
چون نه راه پس دارم و نه راه پیش،
نه می‌توانم به گذشته بروم و نه به آینده‌ای مطلوب.
آینده‌ای سرد و تاریک با سوسک‌ها و مورچه‌ها
یا با مارها و کرم‌ها.
اما می‌دانم که گذشته‌ام، قاتل آینده‌ام خواهد شد.
و این را هم می‌دانم که در آخر، هم خودم قرار است مقتول خود باشم.

طی این روزهای خاکستری،
حتی سیاهی هم آرزویم شده است.
خسته شده‌ام از کاغذ که خودم را با فشار قلم خالی بکنم.
خسته شده‌ام از گرفتگی نفس.
شاید باورش هم سخت باشد،
اما من چندین سال است که حتی صدای خودم را هم نشنیده‌ام،
شاید از وقتی که کودک معصوم و زیبایم از پیشم رفت و با مرگ همراه شد!
فرزندم زیبا بود،
مانند ماه کامل در شبی بی‌نور و بی‌چراغ،
مانند دشت‌های فصل بهار، سرسبز و پر از آهو و خرگوش،
مانند باران برای شخصی افسرده.
فرزندم از پرنسس‌های افسانه‌ای شعرها زیباتر بود.
دختری با گیسوهای سفید و کمند،
چشمانی بزرگ و آبی، با پلک‌ها و ابروهایی سفید...
به‌قدر فرشتگان خدا زیبا بود.
فرزندم نوری در کل وجودم بود.
همیشه صدای خنده‌ها و وَرجه‌وُورجه‌هایش در دشت‌ها یادم است.
خنده‌هایی همچون شیرینی برای فردی دیابتی که شیرینی را بعد مدت‌ها تجربه می‌کند.
خنده‌های او، چون جرقه‌ای در دل شب تاریک، دلگرمی‌ای برای روزهای بی‌روح من بود.

...

اما در شبی بارانی و طوفانی،
حال دخترم به‌یک‌باره بد شد.
کودکی شش‌ساله که سرفه‌ی خونین می‌کرد.
اندام کوچک و نحیفش را بغل کردم و دوان‌دوان به سمت طبیب رفتم.
طبیبی دانا و باسواد،
اما طبیب هم نمی‌دانست مشکل چیست.
او به من گفت که اولین باری است که همچین چیزی می‌بیند.
تا صبح منتظر ماندم.
نه چشمانم را بستم،
نه حتی ذره‌ای آب نوشیدم.
امیدی داشتم که فرزندم نجات پیدا می‌کند.
فرزند بهشتی‌ام...
فرزندی از جنس نور در دل تاریکی‌های وجودم،
معصوم و بی‌گناه و مهربان.

تلخی را حس می‌کردم.
انگار صبح شده بود و خورشید طلوع کرده بود.
صدای تپش‌های قلب،
حس تنگی نفس،
دهانم پر از تلخی شده بود.
نمی‌توانستم اشکی بریزم.
انگار آسمان با باران نمادینش می‌خواست خبری را به من بدهد.

نمی‌دانستم.
طبیب آمد پیش من.
قلبم به تندی می‌زد،
جوری که انگار قرار است از بدنم خارج شود.
طبیب سخن گفت و فهمیدم که فرزند بهشتی‌ام به‌سوی زادگاهش، بهشت، رفته بود.
درون تاریکی‌های مغز بی‌صدایم،
می‌گویم که شاید این دنیای زشت و نحس، برای فرزند مهربانم خوب نبوده.
و خداوند شاید به نفع فرشته‌ی من کاری کرده بود.
در دنیایی بی‌پایان،
با وصیتی بی‌معنی...
نمی‌دانم، شاید نوشتن برای تسکین دردهایم است.
اما آرزویم این است؛
که اگر بهشتی وجود داشته باشد،
بتوانم زمانی را با فرزندم بگذرانم،
و بتوانم بعد از حداقل هشت سال، او را در بغل بگیرم
و دلتنگی‌ام را جبران کنم.

مطلقی‌هایم عذابم می‌دهند.
از کودکی تا الان، انگار زاده‌ی درد و رنج بوده‌ام.
فرزندی یتیم که حتی پدر و مادر خود را هم ندیده بود.
من این هستم:
بی‌کس،
بی‌حس،
انگار لال شده‌ام،
یا سخن گفتن را یادم رفته است.

مطمئنم،
شبی قرار است بی‌هدف‌تر و بی‌میل به زندگی بمیرم.
شاید آن شب، همین شب باشد.
شبی طوفانی و بارانی که انگار این هم می‌خواهد خبری به من بدهد.
اما از این باران هم لذت نمی‌برم، و از شب‌هایی همچون امشب متنفرم.
می‌دانم هیچ‌کس قرار نیست این متن کهن و مبهم را بخواند.
شاید مانند وصیت‌نامه‌ای باشد.
اما خب، ارثی هم ندارم.
و نه وارثی دارم که ارثیه‌ای باقی بگذارم.

شاید روحم قرار است بیاموزد،
یا شاید طبیعت بیاموزد،
و سر شخصی دیگری در آینده، بلاهای من را نیاورد.

نمی‌دانم چه می‌خواهم،
چون دیگر مغزم کشش ندارد،
چون دیگر چشمانم سو ندارد،
چون دیگر شوق ندارم.

این من هستم:
لاله‌ای از جنس پژمردگی،
رزی از جنس مرداب و سیاهی.
تمام عمرم را جنگجو بوده‌ام.
اما آیا این جنگ‌ها فایده‌ای داشتند؟
جنگ‌های درونی و ضدونقیض‌هایی که با خودم دارم
باعث می‌شود در سکوت آرام‌تر باشم...

شاید سکوت، تنها راه به خاطر داشتن صدای دختر مهربانم است.
شاید برای این نمی‌خوابم که رویای فرزندم را نمی‌بینم.
من باقی‌مانده‌ام و چندین تنباکو،
که شاید آرامم کنند!
شاید جبرانی برای بی‌قراری‌هایم باشند!

خیلی وقت است که بین جمعیت نمی‌روم.
شاید برایشان نقش یک انسان اولیه داشته باشم،
یا شایدم یک فرد کافر.
نمی‌دانم.
شاید رنج‌هایم از من دیوی ساکت و حبس ساخته است،
نهفته‌ای بر دام تاریکی‌های پی‌درپی،
مانند هزار تویی که نه درِ ورود دارد و نه درِ خروج.
مانند مردابی از جنس سرب،
غرق در فضای خود...

زندگی‌ام مانند ژانری درام است،
که حتی باعث می‌شود خواننده از این زندگی چرت، غمگین شود.
حال من را جز تپش‌هایم، کس دیگری نمی‌فهمد.
مانند فاحشه‌ای شده‌ام که از خودم هم متنفرم.

نمی‌دانم.
شاید زندگی‌ام یک داستان باشد،
که نویسنده‌ای مریض این داستان را خلق کرده باشد.
نمی‌توانم بگویم زندگی زیباست.
نمی‌توانم کسی را به زندگی امیدوار کنم،
چون من خود رنج‌های دنیا را دیده‌ام.
در این دنیای جهنم،
جهنمی هم اگر بعد از این وجود داشته باشد؛
خدا، شخصی بجز ناعادل و نامهربان نیست.

کفرهایم جوابی سرد هستند
به زندگی پر از سردی و درد.
پس خدایی که زندگی‌ام را
اینگونه رقم زده است،
نمی‌تواند انتظار پرستشش را از من داشته باشد.
نه می‌توانم فراموش کنم؛
و نه می‌توانم جبران کنم.

من این هستم،
شخصی که از نویسنده‌اش متنفر است.
این را می‌دانم که، دنیای من همین قلم و کاغذ و میز و پیپ
و غمی‌ست که در تجربه‌نکرده، به یاد دارم.

زندگی‌ام را نویسنده‌ای تازه‌کار می‌نویسد
که مرا فردی زنده و پر از رنج کرده است.
شاید می‌توانست داستانم را عوض کند،
شاید می‌توانست مرا شاد و خندان کند،
شاید می‌توانستم به‌جای پیرمردی غمگین،
کودکی شاد و خوشحال باشم.
شاید می‌توانستم تلخی را درک نکنم،
و تنها شیرینی زندگی را بفهمم.

اما خب...
زندگی‌ام چیزی جز خاکستر نیست.

از خالقم متنفرم،
و می‌دانم که او هم از من متنفر است.
چون یک خالق مهربان انقدر درد و غم را نمیتواند به معشوقه‌اش بدهد.
اما خب، با خود می‌گویم که چطور می‌تواند از خلق خود متنفر باشد؟
نه اسمی دارم
و نه پاداشی برای این همه رنج و دردم.

می‌خواهم به پایان برسم،
اما خب...
نمی‌دانم.
هیچ‌چیز را نمی‌دانم...

پوچینیهیلیسمرنجمونولوگآگاهی
۳
۰
طاها فتحی
طاها فتحی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید