عشق در نگاه اول
احتمالا تا امروز همهی شما یک بار عشق در نگاه اول رو تجریه کردین. من هم مثل شما تا امروز که تقریبا 21 سال و چند روز عمر کردم هر روز میانگین هشت بار عشق در نگاه اول رو تجربه کردم. اگه همین الان که دارید این متن رو میخونید عبارت "عشق در نگاه اول" رو سرچ کنید؛ اولین جملهای که میبینید اینه: عشق در نگاه اول یکی از انواع جدی عشق است. پس شما نمیتونید ادای عقابهای همایونی اسپانیایی رو در بیارید و در حالی که دارید به سیگارتون پُک میزنید و کتاب قهرمان زندگی خود باشید دیانا باندر روی میزتون داره خاک میخوره بگید اصلا به عشق اعتقاد ندارید؛ چه برسه به عشق در نگاه اول!
اولین عشق در نگاه اول
فکر میکنم اولین عشق در نگاه اول همهی ما برمیگرده به لحظهای که متولد شدیم. دقیقا همون لحظهی اول که دکتر با لبخند شمارو از رحم مادر خارج میکنه و به چشمهای اون نگاه میکنید. دربارهی خود من که این موضوع کاملا درسته. خودم خوب یادم نیست اما مادرم میگفت خانم دکتر چشمهای آبی و موهای بلوند داشته مثه اینکه عمل اونقدر سخت بوده که موهای بلوند خانم دکتر ریخته بودن روی پیشونیش. شاید اون لحظه رو یادم نیاد ولی با توصیفهایی که مامان از خانم دکتر برام کرده همین الان هم اگر بود قطعا در نگاه اول عاشق میشدم
دومین عشق در نگاه اول
چند لحظه بعد از دیدن خانم دکتر که بعد از 21 سال چند روز هنوز بهشون ارادت خاصی دارم نوبت رسید به دومین عشق در نگاه اول. شاید تنها عشقی که در تمام لحظه همراه من بوده. احتمالا این عشق همراه همهی شما باشه. درست حدس میزنید، دومین عشق در نگاه اول وقتی بود که خانم دکتر عزیز منو برگردوند سمت مادرم و اون موقع فهمیدم هیچ چشم و مو و صورتی جذابتر از این صورتی نیست که میبینم. خب واقعا خیلی هم سختی کشیدم برای به وجود اومدن این عشق؛ تقریبا 9 ماه در تلاش بودم که به چشماش نگاه کنم ولی خب متاسفانه فقط صداشو میشنیدم. چند باری هم سعی کردم با مشت و لگد از حصاری که بین ما فاصله انداخته بود بیرون بیام که نمیدونم چرا هر بار به پدر عزیزم فحش میداد. بعدا یادم بندازید که ماجرای عشق بین منو پدرم هم تعریف کنم. تو این متن دربارهش ننوشتم چون عشق بین منو پدرم قبل از تولد شکل گرفته؛ احتمالا وقتی تو میوهفروشی از با یه قلاب به طناب آویزون بودم.
سومین عشق در نگاه اول
بین عشق دوم و سوم چند تا عشق دیگه هم بود. مثل عشق به اون دکتری که اشتباهی اومد بالای سرم تو بیمارستان و تا اومدم تلاش کنم که عاشقش شدم متوجه شد دکتر بچهی کناریه و رفت؛ احتمالا اینجا اولین شکست عشقی من اتفاق افتاده؛ اما برسیم به سومین عشق در نگاه اول، وقتی که تقریبا 20 روزم بود و دختر عموی عزیزم با خانواده اومد خونهی ما تا پسر عموی جذابش رو ببینه. یادم میاد اون لحظه خیلی تلاش کردم که بگم عقد دختر عمو پسرعمو رو تو آسمونا بستن ولی خب نشد. همین کم کاری من هم باعث شد وقتی من 3 ماهم بود ازدواج کنه. البته که منم در حد توان جبران کردم و روی لباس شوهر کار خرابی کردم. اونجا هم اول میخواستم به شوهرش دربارهی لباسش یه حرفی بزنم ولی چون تلاشهام بینتیجه بود ترجیح دادم حرفم رو با عملم نشون بدم.
سودابه و سوء برداشت
از شب عروسی دختر عمو تا امروز عشق در نگاه اولهای زیادی اتفاق افتاد. مثل عشقی که به سودابه همکلاسی مهدکودکم داشتم ولی یه روز که دید معلم مهد رو آزاده جون صدا میکنم باهام قهر کرد. بعد از سودابه عاشق آزاده جون شدم چون عکسم رو کشیده بود و بهم داده بود ولی بعدش فهمیدم آزاده متعهد نیست و عکس همهی بچههای کلاس رو نقاشی میکنه (حتی دخترا!) واسه همین این بار من اونو ترک کردم و رفتم. فهمیدم مهدکودک جای این بچهبازیای مسخرهس و منم که دیگه دنبال آرامش بودم وارد دبستان شدم.
عشقی که باعث آگاهی شد
تو دبستان سعی میکردم به کسی نگاه نکنم تا عاشق نشم. البته که یه بار نزدیک بود عاشق یکی از همکلاسیها بشم ولی خیلی سریع فهمیدم ما به درد هم نمیخوریم و جلوگیری کردم. اینجا حتما باید از اون هممدرسهای عزیزم که سال آخر دبستان بود تشکر کنم. اون دلایل اینکه یه پسر باید عاشق یه دختر بشه رو واسم توضیح داد و من تازه به تفاوتهای آدمها پی بردم. تا قبل از اون من یه فمنیست تمام عیار بودم و معتقد بودم دختر و پسر هیچ فرقی ندارن.
تصور آینده
دومین جملهای که بعد از سرچ عبارت "عشق در نگاه اول میبینید" اینه: فرد با دیدن یک نفر از جنس مخالف خود بعد از مدتی در حدود چند ثانیه، احساساتی نسبت به زندگی و آینده خود پیدا میکند و چیزهایی را در درون خود تجربه میکند که تا قبل از آن برایش ناشناخته بوده است.
اما اولین باری که من چنین عشقی تجربه کردم اثری از جنس مخالف نبود. من عاشق اون کتونی پشت ویترین مغازهی امیر کشتیگیر شده بودم و باهاش تمام قهرمانیهای جهان رو کسب کرده بودم. با همون کفش تیلور رو تو خاک آمریکا ضربه فنی کرده بودم و بعدش درست مثل جهان پهلوان تختی دستش رو گرفته بودم و از روی تشک بلندش کرده بودم. بعدش با همون کفش روی سکوی اولی جهان ایستاده بودم و داشتم با تمام وجود سرود ملی ایران رو میخوندم. اصلا از وقتی اون کفش رو دیده بودم طوری تو مراسمهای صبحگاه مدرسه سرود ملی رو میخوندم که همه فکر میکردن شعر سرود رو پدربزرگم نوشته و سینه به سینه چرخیده تا به من رسیده.
یک جنس مخالف خوب برای آینده
این دومین عشقی که بود با اون آینده رو تصور میکردم. این بار اتفاقا گوگل درست میگفت، یک جنس مخالف. جنس مخالفی که نه مثل خانم دکتر چشمهای آبی و موهای بلوند داشت نه مثل آزاده عکسمو نقاشی میکرد. دختری که بعد از مدرسه پیش هوشنگ خان تو مغازهی لوازم تحریری کار میکرد. یادمه هیچی نمیخوردم که پول داشته باشم از لوازم تحریری خرید کنم. یه روز هوشنگ خان گفت پسر تو چرا انقدر مداد خودکار میخری و من جرئت نمیکردم چیزی بگم. آخه تازه فهمیده بودم زیبا دختر هوشنگ خانه. با همهی مداد و دفترهایی که از زیبا خریدم براش مینوشتم. سه تا دفتر صدبرگ سیمی طلقی آریان که آبی تیره بودن. از رنگ لاکهاشو روسریاش فهمیده بودم که آبی دوست داره. نمیدونم چی بود ولی واسه منم واقعا زیبا بود. زیبا به معنای واقعی کلمه. به اندازهی مدادرنگی 128 رنگ فابرکاستل با جعبهی فلزی. مدادرنگیهایی که تقریبا هیچکس جز هوشنگخان اونارو نمیفروخت و هیچکس هم تو محلهی ما نمیتونست از اونا بخره. درست مثل زیبا؛ تک و دست نیافتنی. سه روز رفتیم مسافرت و کلی صدف جمع کردم. به تهران نرسیده همهی صدفهارو آبی کردم تا با 300 برگ نوشتهی عاشقانه به زیبا بدم. اما هوشنگخان مغازه رو جمع کرده بود و رفته بود. از اون روز هیچ متنی با خودکار آبی ننوشتم، هیچ لباس آبیای نپوشیدم. ولی خودمونیم چه قدر زیبا بود.
عشق در نگاه اول، سیلی واقعیت
امروز سالها از همهی این اتفاقات گذشته و من هر روز چند تا عشق در نگاه اول تجربه میکنم. تو نگاه اول عاشق اون مادر کارمندی میشم که ساعت 7 صبح بچهی کوچیکش رو بغل گرفته و داره میره سرکار وقتی نگاهش میکنم همون قدر بهش افتخار میکنم که به زهره کودایی افتخار میکنم. انگار که با هر قدمش همراه کودایی شیرجه میزنه و دروازهی تیم ملی رو امن نگه میداره. انگار که شبها تو کنار زهرا تو نجاری کار میکنه و بعدش استوک میپوشه میاد تا از چارچوب دروازه نگهبانی کنه
من هر روز تو نگاه اول عاشق علی میشم. همون گیتاریستی که کنار میدون هفتحوض میشینه و طوری انگشتاش رو روی سیم گیتار میرقصونه که اگر چشمامو ببندم انگار وسط کنسرت جیپسی کینگ وایسادم دارم باهاشون فریاد میزنم.
من هر روز عاشق اون دختری میشم که کنار بساط فال فروشی داره مشقهای فرداش رو مینویسه و با اشک مینویسه: بابا نان داد.
امروز بعد از 21 سال و چند روز تو اولین نگاه عاشق اون پیرمردی میشم که با موتورش تو هوای سرد غذا میبره و فقط به دخترش فکر میکنه که یه روز با روپوش سفید داره بزرگترین عمل جراحی دنیارو میکنه.
حالا بعد از 21 سال من هر روز تو اولین نگاه عاشق آدمایی میشم که زندهن که امید دارن و میدونن اگر مثل بارسا بازی رفت رو چهار هیچ باختن تو بازی برگشت تلاش میکنن. آدمایی که تو وقت اضافه مثل سرجی روبرتو خودشون رو به توپ میرسونن و گل پیروزی رو میزنن. عاشق آدمایی که مثل تختی هوای همه رو دارند و تو زندگی مثل حسن یزدانی تا ثانیه آخر نمیبازن.
حالا امروز من عاشق آدماییام که تلاش میکنن تا یه روز خوب رو بسازن.
آدمایی که شاید برنده نباشن، ولی قطعا پیروزن
خسته نباشن...
پایان
امیرحسین مرزبان
1400/10/22