امیرحسین مرزبان
امیرحسین مرزبان
خواندن ۷ دقیقه·۳ سال پیش

عشق در نگاه اول

عشق در نگاه اول

احتمالا تا امروز همه‌ی شما یک بار عشق در نگاه اول رو تجریه کردین. من هم مثل شما تا امروز که تقریبا 21 سال و چند روز عمر کردم هر روز میانگین هشت بار عشق در نگاه اول رو تجربه کردم. اگه همین الان که دارید این متن رو می­خونید عبارت "عشق در نگاه اول" رو سرچ کنید؛ اولین جمله­ای که می­بینید اینه: عشق در نگاه اول یکی از انواع جدی عشق است. پس شما نمی­تونید ادای عقاب­های همایونی اسپانیایی رو در بیارید و در حالی که دارید به سیگارتون پُک می­زنید و کتاب قهرمان زندگی خود باشید دیانا باندر روی میزتون داره خاک می­خوره بگید اصلا به عشق اعتقاد ندارید؛ چه برسه به عشق در نگاه اول!

اولین عشق در نگاه اول

فکر می­کنم اولین عشق در نگاه اول همه­ی ما برمی­گرده به لحظه­ای که متولد شدیم. دقیقا همون لحظه­ی اول که دکتر با لبخند شمارو از رحم مادر خارج می­کنه و به چشم­های اون نگاه می­کنید. درباره­ی خود من که این موضوع کاملا درسته. خودم خوب یادم نیست اما مادرم می­گفت خانم دکتر چشم­های آبی و موهای بلوند داشته مثه اینکه عمل اونقدر سخت بوده که موهای بلوند خانم دکتر ریخته بودن روی پیشونی­ش. شاید اون لحظه رو یادم نیاد ولی با توصیف­هایی که مامان از خانم دکتر برام کرده همین الان هم اگر بود قطعا در نگاه اول عاشق می­‌شدم

دومین عشق در نگاه اول

چند لحظه بعد از دیدن خانم دکتر که بعد از 21 سال چند روز هنوز بهشون ارادت خاصی دارم نوبت رسید به دومین عشق در نگاه اول. شاید تنها عشقی که در تمام لحظه همراه من بوده. احتمالا این عشق همراه همه­ی شما باشه. درست حدس می­زنید، دومین عشق در نگاه اول وقتی بود که خانم دکتر عزیز منو برگردوند سمت مادرم و اون موقع فهمیدم هیچ چشم و مو و صورتی جذاب­تر از این صورتی نیست که می­بینم. خب واقعا خیلی هم سختی کشیدم برای به وجود اومدن این عشق؛ تقریبا 9 ماه در تلاش بودم که به چشماش نگاه کنم ولی خب متاسفانه فقط صداشو می­شنیدم. چند باری هم سعی کردم با مشت و لگد از حصاری که بین ما فاصله انداخته بود بیرون بیام که نمی­دونم چرا هر بار به پدر عزیزم فحش می­داد. بعدا یادم بندازید که ماجرای عشق بین منو پدرم هم تعریف کنم. تو این متن درباره­ش ننوشتم چون عشق بین منو پدرم قبل از تولد شکل گرفته؛ احتمالا وقتی تو میوه­فروشی از با یه قلاب به طناب آویزون بودم.

سومین عشق در نگاه اول

بین عشق دوم و سوم چند تا عشق دیگه هم بود. مثل عشق به اون دکتری که اشتباهی اومد بالای سرم تو بیمارستان و تا اومدم تلاش کنم که عاشقش شدم متوجه شد دکتر بچه­ی کناریه و رفت؛ احتمالا اینجا اولین شکست عشقی من اتفاق افتاده؛ اما برسیم به سومین عشق در نگاه اول، وقتی که تقریبا 20 روزم بود و دختر عموی عزیزم با خانواده اومد خونه­ی ما تا پسر عموی جذاب­ش رو ببینه. یادم میاد اون لحظه خیلی تلاش کردم که بگم عقد دختر عمو پسرعمو رو تو آسمونا بستن ولی خب نشد. همین کم کاری من هم باعث شد وقتی من 3 ماهم بود ازدواج کنه. البته که منم در حد توان جبران کردم و روی لباس شوهر کار خرابی کردم. اونجا هم اول می­خواستم به شوهرش درباره­ی لباسش یه حرفی بزنم ولی چون تلاش­هام بی­نتیجه بود ترجیح دادم حرفم رو با عملم نشون بدم.

سودابه و سوء برداشت

از شب عروسی دختر عمو تا امروز عشق­ در نگاه اول­های زیادی اتفاق افتاد. مثل عشقی که به سودابه هم­کلاسی مهدکودکم داشتم ولی یه روز که دید معلم مهد رو آزاده جون صدا می­کنم باهام قهر کرد. بعد از سودابه عاشق آزاده جون شدم چون عکسم رو کشیده بود و بهم داده بود ولی بعدش فهمیدم آزاده متعهد نیست و عکس همه­ی بچه­های کلاس رو نقاشی می­کنه (حتی دخترا!) واسه همین این بار من اونو ترک کردم و رفتم. فهمیدم مهدکودک جای این بچه­بازیای مسخره­س و منم که دیگه دنبال آرامش بودم وارد دبستان شدم.

عشقی که باعث آگاهی شد

تو دبستان سعی می­کردم به کسی نگاه نکنم تا عاشق نشم. البته که یه بار نزدیک بود عاشق یکی از هم­کلاسی­ها بشم ولی خیلی سریع فهمیدم ما به درد هم نمی­خوریم و جلوگیری کردم. اینجا حتما باید از اون هم­مدرسه­ای عزیزم که سال آخر دبستان بود تشکر کنم. اون دلایل اینکه یه پسر باید عاشق یه دختر بشه رو واسم توضیح داد و من تازه به تفاوت­های آدم­ها پی بردم. تا قبل از اون من یه فمنیست تمام عیار بودم و معتقد بودم دختر و پسر هیچ فرقی ندارن.

تصور آینده

دومین جمله­ای که بعد از سرچ عبارت "عشق در نگاه اول می­بینید" اینه: فرد با دیدن یک نفر از جنس مخالف خود بعد از مدتی در حدود چند ثانیه، احساساتی نسبت به زندگی و آینده خود پیدا می‌کند و چیزهایی را در درون خود تجربه می‌کند که تا قبل از آن برایش ناشناخته بوده است.

اما اولین باری که من چنین عشقی تجربه کردم اثری از جنس مخالف نبود. من عاشق اون کتونی پشت ویترین مغازه­ی امیر کشتی­­­­گیر شده بودم و باهاش تمام قهرمانی­های جهان رو کسب کرده بودم. با همون کفش تیلور رو تو خاک آمریکا ضربه فنی کرده بودم و بعدش درست مثل جهان پهلوان تختی دستش رو گرفته بودم و از روی تشک بلندش کرده بودم. بعدش با همون کفش روی سکوی اولی جهان ایستاده بودم و داشتم با تمام وجود سرود ملی ایران رو می­خوندم. اصلا از وقتی اون کفش رو دیده بودم طوری تو مراسم­های صبح­گاه مدرسه سرود ملی رو می­خوندم که همه فکر می­کردن شعر سرود رو پدربزرگم نوشته و سینه به سینه چرخیده تا به من رسیده.

یک جنس مخالف خوب برای آینده

این دومین عشقی که بود با اون آینده رو تصور می­کردم. این بار اتفاقا گوگل درست می­گفت، یک جنس مخالف. جنس مخالفی که نه مثل خانم دکتر چشم­های آبی و موهای بلوند داشت نه مثل آزاده عکسمو نقاشی می­کرد. دختری که بعد از مدرسه پیش هوشنگ خان تو مغازه­ی لوازم تحریری کار می­کرد. یادمه هیچی نمی­خوردم که پول داشته باشم از لوازم تحریری خرید کنم. یه روز هوشنگ خان گفت پسر تو چرا انقدر مداد خودکار می­خری و من جرئت نمی­کردم چیزی بگم. آخه تازه فهمیده بودم زیبا دختر هوشنگ خانه. با همه­ی مداد و دفتر­هایی که از زیبا خریدم براش می­نوشتم. سه تا دفتر صدبرگ سیمی طلقی آریان که آبی تیره بودن. از رنگ لاک­هاشو روسریاش فهمیده بودم که آبی دوست داره. نمی­دونم چی بود ولی واسه منم واقعا زیبا بود. زیبا به معنای واقعی کلمه. به اندازه­ی مدادرنگی­ 128 رنگ فابرکاستل با جعبه­ی فلزی. مدادرنگی­هایی که تقریبا هیچ­کس جز هوشنگ­خان اونارو نمی­فروخت و هیچ­کس هم تو محله­ی ما نمی­تونست از اونا بخره. درست مثل زیبا؛ تک و دست نیافتنی. سه روز رفتیم مسافرت و کلی صدف جمع کردم. به تهران نرسیده همه­ی صدف­هارو آبی کردم تا با 300 برگ نوشته­ی عاشقانه به زیبا بدم. اما هوشنگ­خان مغازه رو جمع کرده بود و رفته بود. از اون روز هیچ متنی با خودکار آبی ننوشتم، هیچ لباس آبی­ای نپوشیدم. ولی خودمونیم چه قدر زیبا بود.

عشق در نگاه اول، سیلی واقعیت

امروز سال­ها از همه­ی این اتفاقات گذشته و من هر روز چند تا عشق در نگاه اول تجربه می­کنم. تو نگاه اول عاشق اون مادر کارمندی می­شم که ساعت 7 صبح بچه­ی کوچیک­­­ش رو بغل گرفته و داره می­ره سرکار وقتی نگاه­ش می­کنم همون قدر بهش افتخار می­کنم که به زهره کودایی افتخار می­کنم. انگار که با هر قدم­ش همراه کودایی شیرجه می­زنه و دروازه­ی تیم ملی رو امن نگه می­داره. انگار که شب­ها تو کنار زهرا تو نجاری کار می­کنه و بعدش استوک می­پوشه میاد تا از چارچوب دروازه نگهبانی کنه

من هر روز تو نگاه اول عاشق علی می­شم. همون گیتاریستی که کنار میدون هفت­حوض می­شینه و طوری انگشتاش رو روی سیم گیتار می­رقصونه که اگر چشمامو ببندم انگار وسط کنسرت جیپسی کینگ وایسادم دارم باهاشون فریاد می­زنم.

من هر روز عاشق اون دختری می­شم که کنار بساط فال فروشی داره مشق­های فرداش رو می­نویسه و با اشک می­نویسه: بابا نان داد.

امروز بعد از 21 سال و چند روز تو اولین نگاه عاشق اون پیرمردی می­شم که با موتورش تو هوای سرد غذا می­بره و فقط به دخترش فکر می­کنه که یه روز با روپوش سفید داره بزرگ­ترین عمل جراحی دنیارو می­کنه.

حالا بعد از 21 سال من هر روز تو اولین نگاه عاشق آدمایی می­شم که زنده­ن که امید دارن و می­دونن اگر مثل بارسا بازی رفت رو چهار هیچ باختن تو بازی برگشت تلاش می­کنن. آدمایی که تو وقت اضافه مثل سرجی روبرتو خودشون رو به توپ می­رسونن و گل پیروزی رو می­زنن. عاشق آدمایی که مثل تختی هوای همه رو دارند و تو زندگی مثل حسن یزدانی تا ثانیه آخر نمی­بازن.

حالا امروز من عاشق آدمایی­ام که تلاش می­کنن تا یه روز خوب رو بسازن.

آدمایی که شاید برنده نباشن، ولی قطعا پیروزن

خسته نباشن...

پایان

امیرحسین مرزبان

1400/10/22

عشقعشق در نگاه اولعشق در یک نگاهتلاشامید
تا حالا کره‌ی مرگ رو دیدید؟ یه موتور سوار که تو یه کره می‌چرخه. فکر می‌کنم من صاحب کره‌ مرگم :)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید