زهرا سلمانی
زهرا سلمانی
خواندن ۴ دقیقه·۱ سال پیش

خروس هوس باز و یزید رو سیاه

از وقتی پدر بزرگ خدا بیامرزم به رحمت خدا رفت، مادر بزرگم دیگه توی این دنیا دلخوشی نداشت. البته هیچ هیچ که نه! یه خروس از بازار خریده بود و دیگه شده بود تمام فکر و ذکر مادر بزرگ و پادشاه خونه. از بد روزگار ما هم همخونه مادر بزرگ بودیم و توفیق اجباری برای همزیستی با این موجود دو پا! اگر بخوام جایگاه خروس رو براتون تشبیه کنم باید بدونید که خروس در جایگاه اول و من و داداشم به عنوان نوه های مادر بزرگ، در جایگاه پنجم و ششم قرار داشتیم و جایگاه دوم تا چهارم به خاطر اختلاف طبقاتی خالی بود! یکی از نمونه های زندگی لاکچری خروس این بود که مادر بزرگ اگر گلاب به روتون کاری میخواست انجام بده، باید لگن زیرش میذاشتیم و کلی هم غر میشنیدیم که: «یه لگن گذاشتن بلد نیستید و آخرش شما ها منو میکشید و...» عوضش عصا زَنون میرفت بازار، پسته و تخمه آفتابگردان و برنج ایرانی می خرید تا جناب خروس بریزه توی شکم واموندش. البته این همیشه بد نبود؛ به خاطر اِشراف اطلاعاتی من و برادرم گاهی محل اختفای پسته ها لو می رفت و با شیوه های جنگ نا منظم شهری میرفتیم سر بخت پسته ها و دلی از عزا در می آوردیم. برای اینکه عیش خروس تکمیل بشه، چند تایی مرغ رنگ و وارنگ هم توی عشرت کده شاه کنیزی می کردند. البته از اونجایی که خروس مادر بزرگ گرایشاتی شبیه به شاهان قاجار داشت و کارش به این راحتی ها راه نمی افتاد، گاه گداری از روی دیوار می پرید توی کوچه و به هوای مرغ بازی، یه چرخی هم بین مرغهای همسایه میزد. بیچاره ها از هوس بازی های زیاد خروس دیگه پَر روی پشتشون باقی نموده بود و صدای همسایه ها هم در اومده بود از این لخت و عور بودن مرغ ها. به محض اینکه خروس از مرغهای حرم سراش خسته میشد و میرفت توی کوچه، مادر بزرگ به من و برادرم دستور میداد که: «یالا برید توی کوچه که زبون بسته رو دزد نبره.» و شروع میکرد زیر لب براش دعا خوندن و فوت کردن سمت آسمون. کارمون شده بود با دوچرخه بیافتیم دنبال آقا تا به کثافت کاریهاش برسه و خیالش راحت باشه که بادیگارداش هواش رو دارن. البته حق الزحمه ما میشد تخم مرغهایی که مرغهای محل زیر دست و پای آقا میذاشتن و چون ما از نسبِ تخم به دنیا اومده اطلاع داشتیم، فرزندان نامشروع خروس می شد سهم ما. قصه های ما و خروس به همین جا ختم نمی شد. یکی از مشکلاتی که دیگه هیچ جوری نمی شد باهاش کنار اومد خوندن های وقت و بی وقتش بود. فکر کنید ساعت سه بعد از نصفه شب به سرش میزد که بیاد توی حیاط و بزنه زیر آواز و مادربزرگم قربون صدقه اش بره. ما هم در حالیکه سرمون رو کردیم زیر بالش، به آبا و اجدادمون فحش آبدار حواله بدیم و حرص بخوریم. یه شب که حسابی کلافه شده بودم؛ گرفتمش و تبعیدش کردم داخل حمام که دیگه صداش رو نشنوم. اما مشکل چند برابر شد. خروس میخوند: قوقولی قو قو قو قو قو ... صدا اکو میگرفت و من به حد جنون میرسیدم. ناگهان فکر پلیدی به سرم خورد. رفتم سراغ خروس و با چسب شیشه ای نوکشو پیچیدم و راحت شدم. دیگه دم دمای صبح بود و من با خیال راحت رفتم زیر لحاف. مادر بزرگم بعد از دو سه دقیقه اومد بالای سرم و پرسید: «صدای خروس نمیاد. پاشو ببین چی شده؟ دلم شور میزنه.» گفتم : «به دلت بد راه نده. انداختمش توی حموم که خودش رو بشوره.» چشمای مادر بزرگم از ترس باز شد و به سرعت خودش رو رسوند به حمام. صدای جیغ مادر بزرگ به هوا رفت که: «کشتن. پشت و پناهم رو کشتن. این قومِ یزید جوون مرگ کردن بچه رو.»

آخه من باید از کجا می دونستم که خروس از نوکش نفس می کشه؟!

همه همسایه ها جمع شده بودن توی خونه مادر بزرگ که صحنه جنایت رو ببین. آقای رشیدی که بهیار بود و البته اهل محل بهش می گفتن دکتر، عملیات قلبی-ریوی رو روی خروس شروع کرده بود. مادر بزرگ میزد توی سینه اش و نفرین می کرد. نگاه اهل محل روی دوشم سنگینی می کرد و از شرم سرم رو بالا نمی کردم. تنها کسی که میون اون جمع کیفور شده بود و لبخند میزد داداشم بود! دلم میخواست یه ساعت زمان داشتم تا به عقب برگردم و خروس رو زنده کنم و حتی برای اینکه مشکلی براش پیش نیاد #بسپرمش_ به_ از کی و بیمه سرقت و تکمیلی و حوادث و همه رو براش بگیرم. توی رویا به عقب بر می گشتم و چسب رو به جای نوک خروس، به دهان خودم میزدم و خودم رو خفه می کردم. خلاصه خروس مُرد و کاری هم از کسی ساخته نبود. من موندم و مادر بزرگم که تا آخر عمرش من رو یزید رو سیاه صدا میزد و نفرینم می کرد که: «الهی جِزِّ جیگر بزنی! الهی به زمین گرم بخوری! من هر وقت اون خروس رو می دیدم یاد پدربزرگتون می افتادم!»

باید تا دیر نشده و نفرینای مادر بزرگم اثر نکرده به فکر خرید یه بیمه از - ازکی- برای خودم باشم تا به زمین گرم نخورم. راستی زمین گرم کجاست؟!

#بسپرش_به_ازکی

خروسبسپرش_به_ازکییزیداولین نوشته
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید