اواسط تابستان بود؛ گرما مثل سماور جوشان روی سرمان میغلتید. بعد از شام، همسرم با همان جدیت همیشگی گفت:
«بار و بندیل سفر رو جمع کنید، پسفردا میریم مسافرت، قبل از اینکه مدارس شروع بشه!»
بچهها که تا لحظهای پیش در اتاقشان با ماسماسکهایشان سرگرم بودند، مثل فنر از جا پریدند. امیر با هیجان گفت: «من آمادهام!» الهام هم با قیافهای حقبهجانب اضافه کرد: «چی فکر کردی؟ منم آمادهام!»
امیر شیرجهای روی فرش زد و شروع کرد به دستوپا زدن: «آخ جون دریا! شنا، جنگل، بستنی… چه صفایی داره!»
الهام هم چشمهایش را بست، پاورچین پاورچین روی فرش راه رفت و با پنجههایش ماسه خیالی را لمس کرد: «چه نسیم خنکی! چه ساحلی! قرص ماه که روی دریا میتابه! آدم روحش تازه میشه!»
همسرم که تا آن لحظه با لبخند گوش میداد،
خوبه حالا،زیاد جو گیر نشید!! و
ناگهان بمب خبری را منفجر کرد:
«کی گفته شمال؟ میریم روستا، سری به پدر و مادرم بزنیم، از باغ هم انگور و گردو بیاریم!»
بچهها مثل لاستیک پنچر شدند؛ هیجانشان دود شد و به هوا رفت. امیر غر زد: «بابا! روستا رفتن هم شد مسافرت؟ خاک و خل رو ببینیم؟!»
اما مذاکره بیفایده بود؛ جنگ جهانی سوم بین پدر و بچهها درگرفت. الهام تسلیم شد، ولی امیر مرغش یک پا داشت.
جاده روستا با آسمان آبی و باغهای انگور، نوید زندگی میداد. زن مش علی با سطلی پر از انگور یاقوتی جلو آمد و تعارف کرد. کمی پایینتر، زنهای روستا کنار چشمه ظرف میشستند. مش رجب هم مشغول آبیاری باغ گردو بود. همهچیز ساده و زنده جریان داشت.
عصر همان روز، مادر همسرم پیشنهاد داد: «بریم باغ گردو، بساط آش رشته و چای هیزمی رو راه بندازیم.»
در همین گیرودار، عموزاده همسرم آمد و ما را به عروسی پسرش دعوت کرد. عروسی روستا یعنی ساز و دهل، گلکاری ماشینها و دنبال عروس رفتن.
ظهر نشده، همسرم با یک نیسان آبی برقافتاده برگشت. با تعجب پرسیدم: «این از کجا اومد؟»
با خونسردی دستی به موهایش کشید و گفت: «از حاجی گرفتم. تازه سند زده، خدا رسوند!»
همه ریختند عقب نیسان؛ حتی نوازندههای ساز و دهل. راننده تازهکار، جاده خاکی پرپیچوخم، و تشمالهایی که با هر دستانداز مثل عقاب به هوا میپریدند و با صدای «شتلق» به کف نیسان میخوردند.
ماشین عروس پیشقراول بود و نیسان آبی با بوق و کف و سوت پشت سرش میتاخت.
ناگهان چرخ نیسان در گودالی فرو رفت. همسرم چنان ترمز کرد که تشمالها با کلاه نمدی و شلوار دمپاگشادشان مثل فنر از جا پریدند و به کف جاده کوبیدند. دو پا داشتند، دو پا هم قرض کردند و فرار را بر قرار ترجیح دادند. مردم از خنده رودهبر شده بودند؛ انگار عروسی تبدیل به سیرک خنده شده بود.
با احترام