ویرگول
ورودثبت نام
سمیه داور
سمیه داور
سمیه داور
سمیه داور
خواندن ۶ دقیقه·۲۰ روز پیش

🌨 رویای برفی در قلب کویر

باد به شیشه‌های پیکان می‌خورد و بوی لاستیک نو روی اسفالت داغ به مشام می رسید. نوروز آن سال را در اصفهان گذرانده بودیم. پیکان صفری که تازه بابا خریده بود، با پلاک گذرموقت و بوی داشبورد و صندلی های نو، رنگش سفید اش برق می‌زد زیر آفتاب و هر جا توقف می‌کردیم، انگار مردم به دیدن تازه‌عروسی آمده باشند، دورش جمع می‌شدند، غرور خاصی داشت.

پیکان جوانان کرمی‌مان را فروخته بودیم. همان که خاطرات جوانی بابا را با خود داشت، مسیرهای قدیمی و جاده‌هایی که دیگر خاکی نیستند. با فروش آن و کمی از طلاهای مامان و پس‌انداز چند ساله، پیکان صفر را خریده بودیم. هنوز بوی چرم صندلی‌هایش، تیز و شیرین بود و وقتی درها را می‌بستیم، صدای "تَق"‌شان مثل درِ گاوصندوق می‌پیچید.

هر بار که جایی توقف می‌کردیم، چند نفر دور ماشین جمع می‌شدند، از قیمتش می‌پرسیدند و بابا با همان لبخند مخصوصش می‌گفت:
«درسته این ماشین صفره، ولی پیکان جوانان کرمی یه چیز دیگه بود… اون هیچ وقت منو جا نذاشت. اگه هم خراب می‌شد، درست دمِ تعمیرگاه بود!»

مامان لبخند می‌زد، من و نرگس و پرستو می خندیدیم. بابا هنوز دلش با ماشین قدیم بود. در دل می‌گفتم: "یه کم که با این پیکان صفر سفر کنه و خاطره بسازه، اینم براش می‌شه همون پیکان جوانان کرمی. روز دوازدهم فروردین بود، هوای جاده گرم و سوزان بود. از شهر خور گذشته بودیم و داشتیم به سمت طبس می‌رفتیم. صدای ترانه‌ی قدیمی از رادیو می‌آمد و باد، گرد و غبار نرم کویر را روی شیشه‌ها می‌پاشید. چشم‌هایم سنگین شده بود. من و خواهرانم در صندلی عقب خوابمان برده بود.

ناگهان صدای فلزی و تیزِ افتادن جعبه‌آچار روی زمین مرا از خواب پراند. ماشین ایستاده بود. چشم باز کردم؛ کاپوت بالا بود. آفتاب تند، گویی با درخشش بیشتر می تابید.
اما عجیب‌تر از همه منظره‌ی روبه‌رو بود...

تا جایی که چشم کار می‌کرد، سفیدی بود. سفیدیِ مطلق. دانه‌های درخشان زیر آفتاب می‌درخشیدند. نفسم بند آمد. برف؟ در دل کویر؟
از ماشین بیرون آمدم. کف پایم داغ شد. خم شدم و مشتی از آن سفیدی برداشتم. گرم بود، مثل شن.

– بابا! این همه برف، چرا گرمه؟

بابا که تا آن لحظه اخم کرده بود، لبخندی زد.
– این برف نیست دخترم… این نمکه.

نمک؟ باورم نمی‌شد. خورشید وسط آسمان می‌درخشید و زمین زیر پا سفید و درخشان بود. انگار آسمان روی زمین افتاده باشد.

بابا به موتور سرک کشید. مامان درِ صندوق عقب را باز کرد. فرش قرمز گل‌دار را بیرون آورد و روی زمین پهن کرد.
بابا گفت:
– فرش رو بنداز منصوره خانم، یه چایی بخوریم، ببینیم این آقای پیکان چرا قهر کرده!

ما سه تا بچه شروع کردیم به دویدن روی دریاچه نمک. رد پایمان روی زمین سفید، مثل امضای کوچک ما بود در دفتر بزرگ کویر. باد کریستال های نمک را با خودش می‌آورد. زبانم را بیرون آوردم، دانه‌های نمک را مزه کردم؛ شورِ زندگی داشت.

مامان از دوربین توشیبایی که از سفر حج آورده بودند، استفاده کرد. بابا با خنده گفت:
– همه بگین سیب!

 صدای کلیک آن در هوا پخش شد. نور فلاش مثل رعدی کوچک روی سفیدی‌ها افتاد.

بعد من و نرگس کیسه‌ای پلاستیکی آوردیم و کمی نمک ریختیم تا یادگاری ببریم.

تا آن لحظه هیچ‌کس به دریاچه نمک توجهی نکرده بود. اما وقتی ما ایستادیم و فرش پهن کردیم، چند ماشین دیگر هم کنار جاده توقف کردند. انگار پیکان ما، با بوی لاستیک نو و برق سفید‌اش، مردم را جادو کرده بود.

زن‌ها کنار مامان نشستند، چای ریختند و از سفرشان گفتند. مردها دور کاپوت پیکان جمع شدند. صدای جعبه‌آچار، صدای خنده، صدای باد سوزان کویردر هم پیچید.

یکی از مردها، آقای داوود، گفت:
– آقا من یه کم مکانیکی بلدم، بذار یه نگاهی بندازم.
بابا خندید:
– منم یه کم بلدم، همین‌قد که همیشه تو جاده خراب نشیم!

آقای داوود زیر کاپوت خم شد، چند پیچ را لمس کرد. بعد گفت:
– شما بشین پشت فرمون، استارت بزن ببینیم.

بابا نگاهی به او کرد، دستی به موهایش کشید، لبخند زد و گفت:
– پیکان جوانان کرمی هیچ وقت منو تو راه نذاشت، ببینیم این یکی چه کار می‌کنه…

همه ساکت شدند. فقط صدای باد بود و جیرجیر فلز داغ. بابا کلید را چرخاند. صدای تَک، تَک، تَک استارت در سکوت کویر پیچید و ناگهان…
موتور زنده شد. صدایش نرم بود، انگار خودش هم از خواب بیدار شده باشد.

آقای داوود خندید:
– آقا! این ماشین که خراب نیست، خودش خواسته اینجا وایسه!
همه خندیدند. مامان چای تعارف کرد. من که برای خوردن آب به سمت ماشین می‌رفتم، آرام گفتم:
– بابا معتقده ماشین هم روح داره…

همه لبخند زدند. بابا نگاهش را از افق گرفت، به من خیره شد و گفت:
– آره دخترم، بعضی ماشینا زنده‌ان، مثل رفیق. دلشون می‌فهمه کی باید بایستن، کجا باید برن.

به او نگاه کردم و گفتم:
– شاید ماشینمون فهمیده اینجا قشنگ‌ترین جای دنیاست، قلب سفید کویر.

باد بلند شد. نمک‌های ریز از زمین کنده می‌شدند و مثل برف در هوا می‌رقصیدند. پیکان برق می‌زد، مثل قهرمانی که تازه از نبرد برگشته باشد.

مامان از همه خواست کنار ماشین بایستیم. دوربین توشیبا را بالا گرفت. صدای کلیک، صدای جاودانگی بود.

آن لحظه در قاب ماند: پیکان سفید با کاپوت باز، فرش قرمز روی سفیدی نمک، بابا که لبخند می‌زد و ما سه تا بچه که میان دانه‌های درخشان می‌دویدیم.


غروب شد. آسمان کویر نارنجی شد. بابا آرام گفت:
– وقت رفتنه.
صدای موتور دوباره جان گرفت. پیکان نرم حرکت کرد، مثل موجودی که بعد از استراحت کوتاهی، دوباره نفس تازه کرده باشد.

من از شیشه عقب به دشت نگاه کردم. رد لاستیک‌های ماشین روی نمک‌ها، دو خط خاکستری بودند که تا افق می‌رفتند و در نور آخر روز ناپدید می‌شدند.

در دلم گفتم: "شاید این همون ردِ پایی باشه که ما در کویر گذاشتیم، ردِ دوستی بین ما و پیکان."

چند کیلومتر جلوتر، آسمان تاریک شد. چراغ‌های پیکان، مثل دو ستاره در جاده‌ی بی‌پایان می‌درخشیدند. باد از پنجره‌ی نیمه‌باز داخل می‌آمد و بوی نمک و بنزین را با خودش می‌آورد.

مامان زیر لب گفت:
– عجب روزی بود، خدا رو شکر که خیر شد.
بابا لبخند زد و گفت:
– خیر از این بیشتر؟ ماشین خودش خواست اینجا وایسه که ما دنیا رو قشنگ‌تر ببینیم.

نرگس گفت:
– یعنی ماشینا هم دل دارن؟
بابا گفت:
– شاید دل نداشته باشن، ولی حافظه دارن. هر پیچ، هر دست‌انداز، هر لبخند، یه جاییشون می‌مونه.
بعد آرام‌تر گفت:
– من هنوز صدای پیکان کرمی رو یادمه… وقتی باهاش می‌رفتم خواستگاری مادرت.

مامان لبخند ریزی کرد درحالی که در فلاسک را باز می کرد بوی چای ایرانی در فلاسک با نسیم که از پنجره ماشین داخل می امد مشام را نوازش می کرد. جاده آرام بود، فقط صدای باد و موتور.

در ذهنم، پیکان داشت حرف می‌زد. انگار می‌گفت:
«من فقط آهن نیستم. من صدای خنده‌های‌تونم، عرق پیشونیِ پدرت، و نگاه گرمِ مادرت . من می‌دونستم باید همون‌جا وایسم، تا شما یه روزِ خوبِ بی‌نقص داشته باشین.»

چشم‌هایم سنگین شد. در صدای موتور خوابم برد. در خواب دیدم پیکان جوانان کرمی کنار پیکان صفر ایستاده‌اند، هر دو زیر آسمان پرستاره‌ی کویر، آرام، با چراغ‌های روشن، انگار که دارند با هم حرف می‌زنند.


سال‌ها بعد، وقتی عکس‌های آن سفر را دیدم – همان عکس‌هایی که با دوربین توشیبا گرفته بودیم – دوباره بوی نمک و صدای باد و گرمای آن روز زنده شد. در یکی از عکس‌ها، پیکان وسط قاب بود، با کاپوت باز، و لبخند بابا کنار آن.

آن روز فهمیدم، بعضی سفرها تمام نمی‌شوند؛ فقط در آینه‌ی ذهن ادامه پیدا می‌کنند. بعضی ماشین‌ها هم فقط وسیله نیستند؛ روح دارند، حافظه دارند، و مثل انسان‌ها دلتنگ می‌شوند.

پیکان سفید ما حالا دیگر نیست. شاید در گوشه‌ای از پارکینگ‌های فراموش‌شده زنگ زده باشد، اما در خاطر من هنوز برق می‌زند، در میان دریای سفیدِ نمک، در قلب برفیِ کویر.

و هر بار که از کویر گذشتم، صدای بابا در گوشم زنده می‌شود:
«پیکان جوانان کرمی هیچ وقت منو تو راه نذاشت…»
و من آرام لبخند می‌زنم و می‌گویم:
«اون یکی هم، فقط دلش می‌خواست یه روز، ما رو به قشنگ‌ترین جای دنیا برسونه.»


کویرپیکان
۱
۰
سمیه داور
سمیه داور
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید