ویرگول
ورودثبت نام
محمد حسین داداش زاده
محمد حسین داداش زاده
محمد حسین داداش زاده
محمد حسین داداش زاده
خواندن ۳ دقیقه·۴ روز پیش

درک میکنم

پسرکی داشت تقلا می‌کرد.

رفتم جلوتر دستش را بگیرم. بی‌اعتنایی کرد. صدایش زدم، برنگشت.

وقتی به دنیا آمد، زندگیش شروع شد. سام از خانواده‌ای نه‌چندان متوسط بود. وقتش به کارهای روزمره می‌گذشت: بیدار می‌شد، می‌گذراند، می‌خوابید. از همان چرخه‌های تکراری. همیشه می‌دانست زندگی خوبی دارد. لذت می‌برد. سال‌های بسیاری را به همان منوال گذراند. اگرچه فقط سال‌ها می‌گذشتند، او همانی بود که بود.

تمام وقتی را که به اصطلاح زندگی می‌کرد را، فکر کردن ازش سلب کرده بود. انگاری که برای افکارش زندگی می‌کرد. افکارش شیرین بودند: از همان چیزهایی که همه دارند. آینده‌ی خوب، زندگی عالی، ظاهری جذاب، خانواده‌ای شاد… پسر داستان ما هم منتظر بود. منتظر بود تا تمام چیزی که می‌خواهد از راه برسد.

روزها پشت سر هم گذشتند. پسرک حتی فکر آینده هم نمی‌کرد. از اونایی بود که در لحظه زندگی می‌کنند. سخنانش هم از این سخن‌های منطقی بود که گویی برای هرکدام به استواری یک کوه دلیل و مدرک دارد. بیشتر اوقات هم درست بودند.

مدت‌ها سپری شد و پسر یک روز متفاوت بود. درست مثل قصه‌ها. خودش هم حس عجیبی داشت. احساس می‌کرد تمام عمرش را فریب خورده است. فریب از که؟ خودش را مقصر می‌دانست. چیزهایی را باور داشت که دیگر برایش اعتباری نداشتند. تمام تفکراتش یکباره هیچ شدند. رفت آینه را ببیند. شاید تغییری پیدا کند. ولی ظاهر تغییری نکرده بود. شاید نگرشش بود؟

پسر روزها فکر کرد که چرا خودفریبی کرده است. جوابش را نمی‌دانست. خودش احتمال می‌داد از کمبود است، ولی درکی از موضوع نداشت. نمی‌دانست زندگی که یکباره به درونش وارد شده، از او چه می‌خواهد. معلوم نبود. شاید از همون اول توی همین زندگی بود. احساس فریب می‌کرد.

او کم‌کم شروع کرد به مرور گذشته‌اش. دریافت گذشته‌ای ندارد. حسی تجربه نکرده است. لذتی نبرده است. افراد محدودی شناخته است. تقریبا تا اوایل دهه سوم زندگیش هیچ کاری نکرده است. جز همان بیدار شدن، به ظاهر زندگی کردن، خوابیدن. پسر دیگر، خود قبلیش نبود. همه این سال‌ها فکر می‌کرد کودکی است که همچنان هست. احساس بزرگ‌بودن نداشت. همچنین فهمید که فکر می‌کرد احساس اطرافیان هم همین است. تمام زندگیش را در اتاقش بود.

شب‌ها نمی‌توانست زود بخوابد. شاید فکر می‌کرد. شاید تلاش می‌کرد بگذراند. روزی به فکرش افتاد: «چرا من نه؟»

از اون سؤالایی که شاید سریع رد بشیم. برای پسر مهم بود. ولی چرا من نه؟ کم‌کم شروع به حسادت به دیگران کرد. تا وقتی که به دنیا نیامده بود، تا همین چندی پیش، این حسادت برایش شوخی بود. اما الان معنی دیگری داشت. الان می‌فهمید.

آغازش را در پایان خود می‌دید. به راستی، اگر یکبار دیگر به همان تبدیل می‌شد چه؟ اگر از همه چیزهایی که می‌ترسید، برسرش اتفاق می‌افتاد چه؟ سؤالات فراوان، جواب‌های فراوان نیز می‌خواهند. کسی نبود.

پسرک کم‌کم داشت از کلمه‌ی «همیشه» خیلی استفاده می‌کرد. کلماتش کم شده بودند. ساعت‌ها می‌گذشتند و او هیچ حس تازه‌ای نداشت. او حتی به احساس غم دیگران هم حسادت می‌کرد. گویی که غم نیز برای او ناشناخته بود. همه‌چیزش را می‌داد تا دیگران باشد. حتی با خودش چند باری تصمیم گرفت که خودش نباشد. قبول هم کرد و موافقت شد. ولی دریافت که خود نبودن، سخت‌تر از خود بودن است.

همان‌طور که قصه‌ی ما پیچیده می‌شد، پسرک نیز پیچیدگی‌هایی بر تار و پود زندگیش تنیده شده بود. سؤالاتی عجیب برایش پیش می‌آمد. خودش را زیر سؤال می‌برد. اینکه خودش را هم نمی‌دانست، تاثیر زیادی داشت. همه‌چیزش کم‌کم منفصل می‌شد. از گفتارش تا...

برگردیم به روز آشنایی.

پسرکی داشت تقلا می‌کرد. صدایش زدم.

و برگشتم. نیازمند کمک بودم. هرچه بودم، دیگر آن رهگذر نبودم.

اگزیستانسیالیسمزندگیتبدیل
۲
۰
محمد حسین داداش زاده
محمد حسین داداش زاده
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید