چشمامو باز کردم اینجا رم بود و من در یک آپارتمان خیلی قدیمی که تازه بازسازی شدهبود که جای دنجی بود برای زندگی .
یک سمت اتاق لپتاپ و نوشته هام بودن و همه ی نقاشی های نیمه کاره، پایین میز، مانکنی که شب گذشته در حالی که بساط دمنوش و پادکست به راه بود باهاش مولاژ تمرین میکردم چیزه جالبی از آب در امده بود ولی تصمیم گرفته بودم کمی بیشتر باهاش وَر برم این کار حالمو خوب میکرد.
مدتی شده بود که انسان گریز شده بودم با توجه به اتفاقایی که از سر گذروندم، اما حالا بعد از مدتی تصمیم گرفته بودم با دوستایی که اینجا پیدا کرده بودم بریم تئاتر ببینیم ،البته قرار شد هفته بعدم بریم شهربازی جهت تزریق هیجان.
تو مسیر برگشت از یه گلفروشی یه گیاه با یک گلدون ساده خریدم میخوام خودم رنگش کنم همین طوری که بهش نگاه میکردم گفتم این آرامش بعد این همه اتفاق حقمه نه؟
سرمو آوردم بالا دیدم رسیدم دم در ،بسته ایی که حدود یک ماهی میشه که برام امده و من بهش محلی نمیدادم رو بالاخره برداشتم رفتم تو خونه و بازش کردم یه ساعت شنی همراه با یک کاغذ بود کاغذو برداشتم روش نوشته بود زمان برگشتنه ...