ویرگول
ورودثبت نام
هادی اوسط
هادی اوسط
هادی اوسط
هادی اوسط
خواندن ۱۳ دقیقه·۲۴ روز پیش

آخرین پرواز ققنوس پیر

بسم الله الرحمن الرحیم

صبح روز هفتم اقامت در روستا با ندای مدهوش کننده‌ی پرندگان چشم باز می‌کنم و سرزنده از این آوای زیبا و غمگین از خداحافظی با همه ی لذت‌ها و سختی های روستا، بلند می‌شوم. همین که از جا بلند می‌شوم صدای هیاهوی خاله که در حا‌ل آماده کردن بند و بساط برگشت به خانه است در سرم می‌پیچد. برادر کوچکترم سینا مثل همیشه از من سحرخیز تر است و زودتر از من بیدار شده و به احتمال زیاد جوجه مرغی را گرفته و بوسه باران می‌کند. امیدوارم مثل دفعه‌ی قبل گریان و با دستی زخمی از نوک‌های خروس برنگردد. مادربزرگ در دبه‌های مختلف ماست و پنیر و برخی از حبوبات را آماده کرده که همگی حاصل دست رنج او و پدربزرگ است که نثار فرزندانشان می‌کنند. مادربزرگ پس از بسته بندی برای خاله نحوه‌ تقسیمات عادلانه سهم دختران و تک عروسش را توضیح می‌دهد و او هم یاد آوری می‌کند که از قدیم سهم دختر از عروس بیشتر بوده است.

وقتی تمام بار و بندیل سفر را کنار ماشین آر دی دایی می‌بریم برای آخرین بار به خانه‌ی پدربزرگ و مادربزرگ می‌روم تا از آن‌ها خداحافظی کنم. دلگیر از پایان سفر به سمت خودرو در حیاط را باز می‌کنم. از آن‌جایی که روستای پدری ما در یک دره قرار دارد همه خانه‌های آن بصورت پلکانی از جاده شروع شده و به کوهپایه کشیده می‌شوند، سقف هر خانه حیاط خانه دیگری‌ست و خانه پدربزرگم سه حیاط پلکانی دارد‌. از مسیر خاکی کنار خانه‌ها پایین می‌دوم سینا و خاله را می‌بینم که در کنار ماشین ایستاده‌اند. دایی نیز در سمت راننده ماشین نشسته و چهره‌اش کمی گرفته و متعجب است. مشکلی پیش آمده؟ چرا سوار نمی‌شوند تا راه بیفتیم؟صدای ممتد استارت ماشین دایی در اطراف می‌پیچد؛ امّا صدایی از موتور درنمی‌آید. بله، همه چیز آشکار می‌شود. از ابتدا هم به دایی گفته بودم که این ماشین تحمل مسافت طولانی را ندارد امّا گوشش بدهکار نبود!

سکوت تلخی فضا را پر کرده است. دایی بی‌حوصله از ماشین پیاده می‌شود. در آن را محکم می‌کوبد. وضع پیش آمده کلافه‌اش کرده است. در کاپوت ماشین را بالا می‌برد و آن را ثابت می‌کند و نا امیدانه منتظر معجزه‌ای به ماشین زل می‌زند. خاله می‌پرسد:<<میتونی تعمیرش کنی؟>>

صدای پاسخ نمی‌آید؛ ولی چهره‌ی عبوس و مبهم دایی همه چیز را می‌گوید. در این وضعیت آشفته، سینا با تعجب از خاله می‌پرسد:<<حالا چی میشه؟ یعنی نمی‌تونیم برگردیم خونه؟ اون وقت...>> دیگر ساکت می‌شود و لبخند شیطنت‌آمیزی بر صورتش نقش می‌بندد. می‌توانم ذهن کوچکش را بخوانم که چقدر کیف می‌کند. خب هرچه باشد روستا بهتر از چهاردیواری آپارتمان مان است.

در همین سکوت که همه به امید چاره‌ای می‌اندیشند، صدای خودرویی بوق زنان از پایین ده می‌آید. صدا واضح‌تر و واضح‌تر می‌شود. به امتداد جاده نگاه می‌کنم تا صاحب صدا را که گویا مینی‌بوس است، ببینم. مردم روستا را می‌بینم که در کنار جاده ایستاده‌اند و همگی به سوی پایین ده خیره شده‌اند. هرچه مینی‌بوس نزدیکتر می‌شود افراد بیشتری جمع می‌شوند. بیشتر افراد کنار خودشان بار و بندیل سفر دارند و برخی نیز درحال آوردن آن هستند. سینا از خاله می‌پرسد:<<برای چی همه جمع شدن؟>> خاله با هیجان پاسخ می‌دهد:<<مینی بوس مش بایرام داره می‌آد.>> سینا که موضوعی تازه شنیده است وراجی‌هایش شروع می‌شود و ذوق ماندن در روستا را فراموش می‌کند.

دایی دست از تعمیر برداشته و به نقطه ای بر روی زمین خیره مانده است. سپس در همان حالت مرا صدا می‌زند و می‌گوید:<<شما با مینی بوس مش بایرام برید. منم چند روز بعد میام.>>

به چشمانش نگاه می‌کنم و می‌گویم:<<میتونی تعمیرش کنی؟>>

پاسخ می‌دهد: <<یکی از قطعاتش خراب شده. یه آشنای مکانیک دارم. میگم جورش کنه.>>

با لبخندی ساختگی به من نگاه می‌کند و دوباره می‌گوید:<<نگران نباش! درست میشه.>>در جوابش لبخندی می‌زنم ولی چندان دوامی ندارد. وضع اقتصادی دایی چندان خوب نیست و زیر چک و قرض و قوله است، خرابی ماشین هم شده قوز بالا قوز؛ البته هیچ‌وقت مشکلاتش را به رویش نمی‌آورد و آدم شاد و سرحالی به نظر می‌رسد.

مینی‌بوس قرمز مش بایرام آمیخته در لکه های قهوه ای ناشی از زنگ زدگی از راه می‌رسد و دقیقاً کنار ماشین دایی متوقف می‌شود. از پشت مینی بوس دود سیاه رنگ موج داری رو به آسمان می‌رود. صدای گوش خراش ترتر مینی بوس پرده گوش هایم را به لرزه در آورده است. از میان پنجره‌های بازش پرده خاکستری رنگی را می‌بینم که برخی از قسمت‌هایش در اثر تابش زیاد خورشید به سفیدی می‌زند و لکه های بزرگی از چرک و کثیفی به خود دارد.

بر روی شیشه‌هایش چند کیلو گرد و غبار نشسته و از ده متری می‌توان تار بودن شیشه‌ها را تشخیص داد. طرح‌های ریز و درشت بر روی شیشه‌ها ، هنر دست بچه‌های روستاست که به مینی‌بوس شخصیت داده و تنها بخشی از شیشه جلوی راننده از این قائده مستثنی‌ست. از نزدیک که به مینی‌بوس نگاه می‌کنم مرزهای کثیفی در ذهنم جابه جا می‌شود. سپس چشمم به تایر مینی بوس می‌افتد که کاملا سابیده شده و هیچ اثری از فرورفتگی‌ها و برجستگی های لاستیک هایش دیده نمی‌شود. می‌خواهم به خاله بگویم، امّا چه اهمیتی دارد در آخر مجبوریم سوار شویم.

ما اولین کسانی هستیم که از پله‌های مینی‌بوس بالا می‌رویم. اولین چیزی که احساس می‌کنم بوی آشنای این روزهایم، بوی روستا است که از مینی بوس می‌آید. بویی متشکل از همه بوهایی که در روستا استشمام کرده‌ام. نمی‌توانم درست توصیفش کنم زیرا که برای خودش بویی منحصر به فرد است. به کف مینی‌بوس خیره می‌شوم که به سیاهی میله‌های فاضلاب است. هنگام راه رفتن متوجه چسبندگی کف آن می‌شوم. مانند راه رفتن روی مایع لزجی است که بر روی زمین ریخته اند. به سوی انتهای مینی بوس پیش می‌روم و صندلی‌های کهنه را می‌بینم که پارچه ای پاره با طرح گل گلی ریز بر روی تشک های سفت و محکمش دارد. دستی بر روی صندلی می‌کشم و گرد و غباری ریز بر رویش احساس می‌کنم. ضربه‌ای می‌زنم و دودی از گرد و غبار به هوا بلند می‌شود. تک سرفه ای می‌کنم و جلوی دهانم را می‌گیرم در همین حین خاله دستی به پشتم می‌زند و می‌گوید:<<حساس نباش وگرنه سفر با این مینی بوس برات عذاب میشه.>>

لبخندی می‌زند و وسایل را از دستم می‌گیرد و در پشت مینی بوس جای همگی با مش بایرام احوال پرسی می‌کنند. سر و صداییمی‌دهد. پشت سر ما بقیه اهالی روستا از پیر تا جوان وارد می‌شوند و در مینی‌بوس به پا می‌شود و من تازه می‌فهمم که احوال پرسی با مش بایرام را فراموش کرده‌ام. با احتیاط بر روی صندلی مینی بوس می‌نشینم و از ته مینی بوس به آینه ی راننده نگاه می‌کنم تا چهره مش بایرام را ببینم. مردی پیر با موهایی سفید ولی نسبتاً پر پشت و سیبیل هایی شبیه لات های های دهه ی پنجاه و بدون ریش. خیلی با ابهت و لات منش به نظر می آید. زیرچشمی نگاهی به بقیه می‌اندازم. زن ها چادر مشکی به سر کرده‌اند و اکثر مردها سیبیلو و بی ریش هستند. در کنار همگی آنها بقچه یا کیسه‌هایی به چشم می‌خورد و تنها ما چمدان داریم و با کلاس به نظر می‌آییم. در بین جمعیت پیرزنی با صورتی انجیری و جثه ای ریز و لاغر اندام تنها نشسته است. به لباس های بومی و دامن چین دار رنگارنگ او نگاه می‌کنم که مانند رنگین کمانی زیبا می درخشد، سقز بزرگی بر دهان دارد و با لذت بیرون را می‌نگرد.

ماشین با غرشی گوش‌خراش به راه می‌افتد و با تکانی شدید در چاله ای فرو می‌رود همگی محکم به صندلی کوبیده می‌شویم و گرد و غبار فضا را پر می‌کند. خاله سرفه کنان پرده را کنار می‌زند و پنجره را باز می‌کند صدای اتوبوس چندان زیاد است که گمان می‌کنم با سرعت شصت هفتاد حرکت می‌کند، ولی وقتی بیرون را نگاه می‌کنم به یاد دوچرخه سواری‌هایم در پارک می‌افتم. علاوه بر چاله های بسیار جاده که مش بایرام به هیچ کدامشان نه نمی‌گوید لرزش خود اتوبوس هم کلافه کننده است. صدای لرزش ممتد پنجره‌ها و جرجر صندلی‌ها رفته رفته عادی می‌شود و مجذوب محفل گرم روستاییان می‌شوم که اخبار و اتفاقات دور و نزدیک را رد و بدل می‌کنند.

پس از چندی مینی بوس سوت کشان می‌ایستد و در آن باز می‌شود. در کمال حیرت گوسفندی بع بع کنان وارد می‌شود و پشت سرش پیرمردی خمیده که با تمام قدرت گوسفند بیچاره را به داخل هل می‌دهد. مش بایرام نگاهی به گوسفند می‌اندازد و رو به پیرمرد می‌گوید:« این بازار کساد است نگه می‌داشتی بازار بعد.» پیرمرد با صدایی ضعیف پاسخ می‌دهد:«چاره‌ای نیست دیگر نای نگهداری از گوسفند را ندارم.» و بعد گوش گوسفند بر دست روی صندلی جلوی ما می‌نشیند. در همین لحظه ماشین به حرکت درمی‌آید و گوسفند درشت هیکل به سرعت به سمتم سُر می‌خورد بوی زننده اش خفه‌ام می‌کند. سینا تنها کسی است که از حضور گوسفند به هیجان آمده و با حیرت پشم هایش را دست می‌کشد به سمت پنجره می‌خزم تا بتوانم نفسی بکشم بوی دود و بنزین فضا، دل و روده ام را در هم می‌پیچد مطمئناً اگر پشت اسبی بی زین، چهار نعل می‌تاختم کمتر از این بالا و پایین می‌پریدم. مش بایرام برای بار دوم ترمز می‌کند و این بار خودش پیاده می‌شود. با چشم‌هایم او را دنبال می‌کنم که به سوی خانه‌ای می‌رود، احتمالاً خانه‌ی خودش است. بعد از مدتی کوتاه، گله‌ای از گاوها بیرون می‌آیند و پشت سرشان مش بایرام با چوبی بلند آن‌ها را هدایت می‌کند با تعجب به چوب نگاه می‌کنم دو سه برابر چوب دستی پدر بزرگم است مش بایرام سوار می‌شود، ماشین را روشن می‌کند، دستش را از پنجره بیرون می‌برد و به کمک چوب دستی گاوها را پیشاپیش ماشین هدایت می‌کند تازه دلیل بلندی چوب دستی را متوجه می‌شوم جماعت همگی به خنده می‌افتند از آینه چهره‌ی مش بایرام را میبینم که خنده‌ای بر لب، یک چشمش به جاده است و چشم دیگرش به گاوها. نمی‌دانم تا کجا می‌خواهد گاوها را ببرد، امّا دعا می‌کنم که نخواهد مسیر خاکی علفزار را با اتوبوس طی کند.

از پنجره که می‌نگرم در پیش رو گاوها دوان دوان می‌روند و در سمت چپم صدای بع بع گوسفند را می‌شنوم از تکان های پی‌در پی اتوبوس بالاخره گوسفند بیچاره هم دل و روده اش در هم می‌پیچد و گوی‌های ریز سیاه در کف اتوبوس به هر سو می‌غلتند. بوی طویله کل ماشین را فراگرفته است. چه کلکسیون تکمیلی! به‌ خدا که مثلش را نمی‌توان در هیچ جای دنیا یافت! درست در همین لحظه صدای عق زدن پیرزن چروکیده می‌آید و بعد صدای خش خش نایلونی که به سرعت از مایع درون معده‌ی او پر می‌شود جرات ندارم رو برگردانم و نگاهش کنم مدتی نمی‌گذرد که بوی غلیظی ماشین را پر می‌کند، نمی‌توان توصیفش کرد بویی بسیار تند و غلیظ که تمام تصویر تهوع پیرزن را برایم شرح می‌دهد همه ساکت می‌شوند سریع بینی‌ام را می‌گیرم و کله‌ام را از پنجره بیرون می‌دهم چه هوای لطیف و دلنشینی... تا به حال هیچ‌وقت این‌قدر هوای تازه را دوست نداشتم. چند دقیقه بعد که حالم کمی بهتر می‌شود تازه متوجه کله‌هایی می‌شوم که از پنجره‌ها بیرون آمده و یکی یکی به تعدادشان افزوده می‌شود کمی سر برمی‌گردانم و چشمی داخل مینی بوس می‌اندازم در همین لحظه دوباره صدای عق زدن‌های پیرزن بلند می‌شود، دوباره همان نایلون امّا این بار با صدایی شبیه قُلپ قُلپ که نشان می‌دهد بیشتر حجم نایلون پر شده است و دوباره همان بو... چشمم به آدم‌هایی می‌افتد که مقاومتشان سر می‌آید و کله‌هایی که به بیرون می‌رود جرات می‌کنم و به پیرزن نگاهی می‌اندازم نایلونش را می‌بندد و با چهره‌ای آرام سر بلند می‌کند به رنگ عجیب نایلون خیره می‌مانم و چشمم به چیزی می‌افتد که درون آن شناور است و آرام آرام بالا می‌آید آدامس زرد و کثافتش است! چشمانم را می‌بندم، سرم را تا گردن بیرون می‌دهم و سعی میکنم این صحنه ی وحشتناک را فراموش کنم چندی بعد ماشین در چاله ای عمیق فرو می‌رود و همه به حالت عادی برمی‌گردند.

پیرزن را می‌بینم که با گوشه‌ی چارقد دهانش را تمیز می‌کند از جیبش یک حبه شیرینی نعنایی درمی‌آورد و به دهان می‌اندازد، سپس پنجره را باز کرده و نایلون را به بیرون پرت می‌کند. نگاهی به مش‌بایرام می‌اندازم که تمام این مدت همچنان آرام رانندگی می‌کند. مردم بحثشان را از سر می‌گیرند. دوباره نگاهی به پیرزن می اندازم که خم شده و بند و بساطش را وارسی می‌کند در کمال تعجب می‌بینم کیسه ی نان و پنیری درمی آورد و با ولع شروع به خوردن می‌کند مش بایرام در را گاوها را به پسرش می‌سپارد و به راه خود ادامه می‌دهیم در این میان مردی میان‌سال به او می‌گوید:«چرا آهنگ پخش نمی‌کنی دلمون گرفت.» مش بایرام از آینه به او نگاه می‌کند و می‌گوید:« امروز قرار است مینی‌بوس رو ببرم اسقاطی... اون روز افسر برگه نوشت. چاره‌ای نیست » یکی از پیرمردها می‌گوید:« حیف شد عجب ماشینی بود... یادمه اولین باری که این مینی‌بوس رو آوردی روستا، چقدر ذوق کردیم. اولین مینی‌بوس روستا بود این ماشین، یه زمانی بهترین نوع خودش بود.» پیرمرد دیگری در ادامه‌ی حرف او می‌گوید:« آره خیلی از احتیاجاتمون رو برطرف کرد یادمه اون موقع‌ها زحمت پر کردن همه‌ی کپسول ها هم گردن شما بود و این مینی بوسم.» جوانی از جوان ها با طعنه به حرف هایشان میگوید:«خیلی وقت پیش از این‌ها این مینی‌بوس باید عوض میشد که این همه هم اذیت نشیم و هر بار هم دل و رودمون به هم نخوره!» پیرزن چروکیده در حالی که غذا در دهانش است می‌گوید:«شما جوون‌ها همیشه ناشکری می‌کنین اگه همینم نداشتین چی میشد؟ الآن لااقل یه ماشین زیر پامونه.» جوان برافروخته گفت:« همین حرف‌ها نذاشته تا حالا پیشرفت کنیم و دائم درجا می‌زنیم» جوان دیگری وارد بحث می‌شود:« ناشکری نکردن و شکر خدا رو کردن که مانع پیشرفت نمی‌شه، سستی و بی ارادگی جلوی پیشرفت رو می‌گیره باید با توکل به خدا، آستین‌ها رو بالا بزنی و دل به کار بدی.» بحث داشت ادامه پیدا می‌کرد که مرد میان‌سال دوباره به حرف آمد:« این بحث رو ولش کنین. مش بایرام خودتو ناراحت نکن تو با این مینی‌بوس یه عمر کار یه روستا رو راه ، نون حلال بردی سر سُفرت، حالا هم ایشالا یکی بهترشو می‌خری به جاش» سپس پیرمرد برای گرفتن تأیید از بقیه میگوید:«مگه اینطور نیست؟» همه به نشانه ی بله سری تکان می‌دهند. پیرمرد با لحن پیروزمندانه ای می‌گوید:« حالا یکی دو تا از اون آهنگ های شادت رو بذار دلمون وا شه!» مش بایرام که معلوم است از دلگرمی‌ها و تشکرهای روستاییان جانی دوباره گرفته، لبخندی می‌زند و ضبط ماشین را روشن می‌کند چند نفری دست می‌زنند و بقیه با ریتم آهنگ سر و دست می‌جنبانند. در میان سر و صدای روستاییان از خاله می‌‌پرسم:« تو چه خاطره‌ای از این ماشین داری؟» فکری میکند و می‌گوید:« خاطره که زیاد دارم ولی بهترینش این بود که وقتی می‌خواستیم تعطیلات تابستونی رو بریم روستا با ذوق و شوق دنبال مینی بوس قرمز تو جاده می‌گشتیم و منتظر بودیم تا بیاد و وقتی سوارش میشدیم می‌تونستیم هر جا دوست داشتیم بشینیم و البته هر چی بار و بندیل داشتیم بی منت برمی‌داشت و زیر صندلی‌ها جا می‌کرد و بدترینش هم وقتی بود که روستا رو ترک می‌کردیم که بریم مدرسه، اون روز دعا دعا می‌کردیم که مش بایرام مریض بشه یا مینی‌بوسش بترکه!» هر دو ریز می‌خندیم و غرق آهنگ می‌شویم.

هر چه به پایان مسیر نزدیک می‌شویم انرژی‌ها تحلیل می‌رود و صدای دست‌ها کمتر می‌شود تا جایی که دیگر نایی برای دست زدن نداریم و هنگامی که می‌رسیم دستهایمان از درد می‌سوزد. مش بایرام پس از توقف اتوبوس از صندلی اش پیاده می‌شود و جلوی همه شروع به صحبت می‌کند:« امروز سر قضیه‌ی ماشین خیلی سر کیف نبودم ولی دم همتون گرم که خوش بودین و راه دراز و کوتاه کردین...، اولین روزی که با این ماشین اومدم شهر از کسی کرایه نگرفتم شیرینی این عروسک بود، امروز هم سفر آخرمون همه مهمون من.» بغضی می‌کند و پایین می‌رود. متعجب از رفتار مش بایرام فکر می‌کنم که واقعا درست می‌گویند که نباید آدم‌ها را از روی ظاهر قضاوت کرد. درون آن قیافه‌ی خشن، این دل مهربان واقعا زیباست!

من، خاله و سینا خسته و سلانه سلانه همراه چمدان‌ها و وسایل دیگر از اتوبوس پیاده می‌شویم درست است که خسته‌ام امّا جایی درون روحم از این تجربه‌ی بی‌نظیر مسرورم. برای آخرین بار می‌ایستم و مینی‌بوس را می‌نگرم. این ماشین موزه‌ی سیاری از تاریخ یک روستاست، در دل زنگ زدگی‌ها و گرد و غبارهایش هیاهوی زندگی جریان دارد. هر چند امروز اسقاط می‌شود، اما اشک‌ها و لبخندها برای همیشه جایی در لابه‌لای این زنگ زدگی‌ها و کثیفی‌ها باقی می‌ماند.


#مینی بوس

#دنده عقب با اتو ابزار

جایشان را می‌گیرد...

مینی بوسدنده عقب با اتو ابزارروستا
۷
۰
هادی اوسط
هادی اوسط
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید