دلم میگیرد و گاهی نگاهت میکنم اما
چه سود ای دل که میبینم پریشانی
خواستم به لبخندی مهمانت کنم
بکاهم از تو این آشفته حالی را
باز دیدم سر در گریبانست و
التفاتی نیست این بیچاره دل را در کنارت
خواستم شویم غبار تیرگی از دل
خواستم تا فراموشت کنم از یاد و هم از دل
با خودم گفتم که آری من توانایم
که آری من، این بیچاره دل، تا همین دیروز
تا همین دیروز نامنحوس
که دل را با نگاهش برد
با غرور و سرخوش و خوشحال و پر امید
می رفتم و آواز پر از نغمه، پر از شور و پر از امید سر میدادم
اما کنون تا دیروز گویی صدها هزاران سالیست گذشتست
کجا رفتست آن دختر، آن دختر پر از شادی
گمانم، به جاماندست در همان لحظه
همان لحظه که دل را با نگاهش برد
#سین-دخت