Firuzeh.Amini
Firuzeh.Amini
خواندن ۴ دقیقه·۲ سال پیش

به نام پدر

در اسطوره‌شناسیِ پدرمن، مهربانی بزرگ‌ترین قدرت است ...

  • اوکه چون سروی ایستاد و خم نشد و نامی نیک از خود بر جا نهاد. مهمترین هنرش انسانیت اش بود. قدرقدرت خانه "پدر" بود. حکمرانی اش بی سروصدا و از جنس اقتدار بود. گوشه حرکت چشم اش کفایت می کرد که خواست و نظرش اجرا شود ، شیله ای در وجودش نبود ، تجسم زیبنده فروتنی و پرهیز از هرگونه نمایش مکنت و قدرت بود. هسته اصلی عشق همین است؛ یک نفر برای دیگری مهم است، یک وجود از بین همه زندگی‌های دیگر اهمیت بسیار دارد. یک نفر برای چیزی بخصوص و خاص بسیار ارزشمند می‌شود. پدر نازنینم شما جایگزین‌شدنی نیستید، شما منحصربه‌فردید.
  • نوشتن برای من یک جور عبادت است یافتن آرام و قرار در میان کلمات التیام زخم هاست ، من نیز تسلای خود را در نوشتن یافتم . نوشتن درباره تاثیر مرگ کسی که بیشتر از خودم دوستش داشتم ،من عاشق پدرم بودم و اورا بیش از دوست داشتن می پرستیدم اکنون او در اندیشه من زندگی میکند و من باید بمانم تا او بتواند زندگی کند تا روزی که نوبت من نیز فرا رسد با نیروی تمام و با جان سختی می مانم ، امانت او به من سپرده شده است. پس باید بمانم امتداد روح و مسیر او باشم تا بتوانم جوهر زندگی او را، آنچه را که سالهای سال در نظر داشت و آنی فارغ ازاندیشه آن نبود به ثمر برسانم. پدرم میخواست که ما آدمهای خوب و خوشبختی باشیم شاید در این روزگار جمع هر دو اینها محال به نظر می رسد.
  • من همیشه پدرم را بیشتر ازهر کسی دوست داشته ام برای همین است که دوری از او برایم سخت است. انگار از خودم دور افتاده ام خیال میکنم مرده پرستم گرچه او را درزندگی هم می پرستیدم.هر وقت غم روزگار بر دوش و دلم سنگینی بسیار می کند و میخواهد که مرا از پا درآورد به یاد پدرم می افتم و شجاعت پنهانی که در روح او بود. چون پدرم را خیلی زیاد خیلی آتشین دوست داشتم همیشه ترس چنین روزی پس ذهنم بود .
    پدرم....بیشتر از هر کسی در من اثر کرده بود، در ساخت اخلاق یا روحیه ام...اوشالوده ی هویت من بود. هروقت که به او فکر می کنم انگار پاهایم را روی این زمین استوار میبینم . انسان میمیرد و نام و نشانش از یادها میرود ولی انسانیت ماندگار است و دست روزگار نمیتواند آن را برباید." پدرم حقیقتا دوست داشتنی بود" با فعلهای گذشته درباره پدرم می نویسم و هنوز باورم نمی شود با فعل های گذشته درباره پدرم می نویسم .
  • من فقط به آن شکل کلاسیک رابطه پدر – دختری عاشق پدرم نبودم ، از او خیلی خوشم می آمد ، خوشم می آید .از وقار و خردمندی و سادگی اش و اینکه چقدر نفوذناپذیر بود . از ایمان معتدلش خوشم می آمد ایمانی قوی اما نه افراطی...سلامت نفس را تحسین میکرد .اهل مادیات نبود ، از وظیفه شناسی اش خوشم می آمد ، یک جور وسعت در سرشت او بود ، ضرب خبرهای بد را میگرفت ، مذاکره میکرد ، مصالحه میکرد ، تصمیم میگرفت و قواعدی وضع میکرد . از توجهش به نظم و ترتیب هم خوشم می آمد از دقتش در حفظ اسناد و مدارک ، از ردیف پوشه ها در قفسه اش نظم او در حرفه اش نمایان بود .
  • از وقتی پدرم از میان ما رفته یاری اش را در زندگیم چه مطمئن تر حس میکنم من خود بارها حضور و شفقت پدرم را از آن جهان حس کرده ام .گمان میکنم چیزی که جزئی از واقعیت محض ما بوده نمی تواند یکباره ناپدید شود و دیگر نباشد . مگر زندگی به راستی کم رمز و رازتر امن تر و مطمئن تر از مرگ است ؟ چقدر جایش خالی است. "نیستی او را با هیچ هستی دیگری نمیتوان جبران کرد"
  • آدم هرگز نمیتواند چنین مرگهایی را باور کند، مرگ عزیزترین کسان را تنها راهی که می ماند نپذیرفتن و نفی واقعیت است،از بس حقیقی که از این واقعیت سرچشمه میگیرد ناگوار است...نمیخواهم به سوگی بیندیشم که چنین بیرحمانه و بی پرده همه جا حضور دارد ، معتقدم آدمی در هر فقدان بخشی از هویت خود را گم می کند و به عزایش می نشید و من اکنون برای همان بخش از هویت به تاراج رفته ام اشک می ریزم .شاید دیگر باید به دوستان و همدلانی دل بست که بیرون انزوای قرنطینه انتظار دیدار ما را می کشند تا سوگ مشترکمان را باهم به دوش بکشیم و کمی سبکتر شویم ولی گاهی باید اندوهمان را تمام و کمال در آغوش بفشاریم و اجازه دهیم اندوه رسالتش را به انجام برساند سپس دوباره به راهمان ادامه دهیم.
  • هیچ کدام از دانسته هایم در تسکین فقدانی به این بزرگی کارساز نیست. من هرگز چاره ای جز صبر نداشته ام باید تحمل کنم فقط باید صبر کرد... آنچه از دست رفته است برنخواهد گشت. این‌جا، درون این حقیقت، هیچ‌چیزِ زیبایی وجود ندارد . پذیرشْ مهم‌ترین چیز است...
پدر
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید