امیر محمد
امیر محمد
خواندن ۸ دقیقه·۱ ماه پیش

صبحی معمولی



ساعت حوالی پنج صبح درآذرماه است و هنوز دیگ هستی بخش در میان صفحه آسمان به جوش نیامده و رشته هایش که دیگر گرمای چندماه قبل را ندارندبه سوی خانه های خفته در بستر شهر پهناور،روانه نکرده است. در یکی از کوچه های تنگ مناطقی که روی نقشه جزئی از شهر و از لحاظ امکانات در ردیف محروم ترین بخشهای کشور قرار میگرفت،خانه ای با درخت تاکی که نیمی از آن به بیرون کلبه حزن یعقوب مانند جسته بود خودنمایی میکرد.تمامی آن منطقه نامیمون و زشت مینمود چنانکه گویی دولتی به زور ساختمانها را در راه افزایش طرح جمعیتی وادار به تولید مثلی بدقواره کرده بود:همه قدو نیم قد، کوتاه و بلند، عریض و طویل.
هوای داشت رو به سرما میرفت و برگهای تاک بر شاخه های درخت همچون موی بر سر پیرمردی بودند که بین آنها چند سال نوری فاصله بود.حیاط خانه به چند بخش تقسیم شده و در جلوی در چندجفت کفش بهم ریخته دیده میشود،در قسمت دیگر کمی ضایعات و نان خشک و تیکه پاره های لوازمی که دیگر از فرط فرسودگی هیچ از آنها نمانده است،گرد هم آمده اند؛بالاخره هزار تومان هم هزار تومان است.در درون خانه چراغی روشن نیست،و اهل خانه در یک هال و در یک اتاق که شاید در سایر مناطق از آن به عنوان انباری هم استفاده نشود خودرا چپانده اند و با تشک و پتوهایشان برای خود سنگری نامطمئن میساختند.
زنی حدودا چهل و دوساله،شبح وار، آرام،بی سرو صدا گویی که نسیمی اورا جابه جا میکند ازبین خفته ها میگذرد؛به نظرم چشمانش را بسته و ازبس این کارهارامرور وتکرار کرده ، درخواب راه میرودو به سختی و قبل از هرکاری زیر سماوری که عمرش از دوفرزنداوبیشتراست را روشن میکند.خانه درهجوم سایه هاست و هنوز هیچکس بیدار نشده ، نفر بعدی که از دنیای مردگان برمیگردد:پدر است.پتو را چنان که گویی که پهلوانی عظیم الجثه به رویش افتاده باشد کنار میزند، نیم خیز توی جایش مینشیند، دست میکند زیر متکایشو پاکت سیگارو فندکش رابیرون میشکد،زیر سیگاری از دیشب همچنان منتظر درجایش نشسته و جم نخورده است.
سهیل:پسر جوان بیست و سه ساله، نفر بعدی از کسانیست که دوباره راه زندگی در پیش میگرد، صدای مادرش فروغ طلسمش را میشکند،گوشش را نوازش میدهد و به سوی زندگی میکشاندش هرچند خودش میل چندانی به آن ندارد.هنوز در جایش دراز کشیده،به سختی چشمانش را باز میکند، در تاریکی اتاق مردمکهایش را میچرخاند،دهانش گس و خشک شده انگار مرده ای را در کویر لوت رها کرده باشند،زور میزند لبهایش را باز کند و غرولند کنان زمین و رمان را بهم میدوزد؛ تف تو عرق دیشب.سهیل پسر بزرگ خانواده است،۱۸ که شد رفت خدمت،خودش میگفت ازین مدرسه چیزی به ما نمی ماسه.قد متوسط و هیکلی متناسب دارد،دور سرش را سایه ریزی انداخته، موهایش را بکشی تازیر چشمانش کشیده میشوند،و ریش و سیبلی نامرتب دارد.بوی الکل هنوز در تمام جوارحش حس میشود،معده اش میسوزد و به سختی بلند میشود و سلانه سلانه به سوی دستشویی راه میگشاید.
پدر نشسته وسط هال روی تشک سخت و استخوان شکنش، قبل از سلام وصبح بخیری سیگاری را با گوشه لبش قفل و به نرمی هرچه تمام تر تنش را حراج شعله های آتش میکند.پنجاه را رد کرده اما هیجکس دقیق نمیداند متولد چه سالی ست، هیکلی مربع گونه مانند تشکش دارد،توپرو استخوانی، از دور شبیه تکه اسفنجی سخنگوست، موهای کم پشت که بیشتر به پرز روی موکت و یافرش های خانه برروی پوست آفتابسوخته اش خودنمایی میکند، آنقدر درطول زندگیش اخم کرده که دیگر آن خطوط جزئی از صورتش شده اند.سیبیلی پرپشت و هنوز به رنگ پر کلاغ به صورت چپه تراشش ابهتی خداگونه داده و باهرکام از سیگارش انگار بیشتر در خود فرو میرود،چنان پرت پرواز و حرکات آهسته دود اطرافش است که صدای فروغ، در وی اثر گذار نیست. بلند شو جل و پلاستو جمع کن ، خونه آدم که نیست اینجا، حواست به اون زیر سیگاری باشه چپه اش نکنی وسط خونه، بلندشو دیگه هزار بار که نباید صدات کنن.صورت گر گرفته و عصبی توتون در آغوش تکه ظرف شیشه ای آرام میگیرد، از گوشه چشم نگاهی به فروغ میکند، زیر نور شدید و چشم آزار دهنده آشپزخانه ایستاده، موهایش به زور روی شانه هایش می پوشاند،چشمانش درشت و گیراست با لبهایی کوچک، گونه هایش دیگر آن سرخی جوانی راندارد، و آن دو مروارید درون صدف در هاله ای از ابهام، مه ای که کوهستانی وحشی را فرو گرفته در خویش، غم انگیز و زیباست.تیشرت سفید نخ کش شده ای به تن داردبا دامنی گلدار، که به زیبایی معصومانه اش چندین برابر اضافه میکند.
تلو تلو میخورم ولی مثل همشه خودم را سفت وسنگین نگه داشته ام، خوشم نمی آید بفهمند مستم.یادم نمی آید چطور خود را از دستشویی به خانه و الان به اتاقم رسانده بودم،تلخی الکل هنوز پابرجاست،خودم را در حصار آیینه میبینم اما انگار که غریبه ایم.چشم در چشمان شبح در آیینه دوخته ام، چشمانش ورم کرده ، زیر چشمانش را سایه سیاهی کشیده اند از روز ازل، دوخط باریک درحال شکل گیری در دوطرف لبهایش است اما راز همه ما درمیان چشمانمان نهفته؛چشمانش غمگین اند و محزون.خودم را ازبند ارواح خبیثه رها میکنم ساعت دیواری دارد پنج و سی و پنج دقیقه صبح را نشان میدهد این بدان معناست که باید ده دقیقه دیگر درب خانه را به تلافی غرهای پدر و فروغ محکم به هم بکوبم و خودم را درجریان زمان و هل دادنهای نسیم و مردمان اخم آلود، انتظار رسیدن گله آدمیانی که کنسرو شده در جعبه های مستطیل شکل اند و باید خودم را درآن جا بدهم،بوی عرق بدن، بوی سیگار مرده روی لباس و کله های شسته نشده، چهره های خواب آلود و چشمهایی که روی هم چسبیده اند.کسانی را میبینی که سرپا میخواند، کودکانی که نصف به مدرسه و نصف به خیابان میریزند که بتوانند شکم هیولای خعته در سیم های نعشه پدرانشان را سیر کنند.نمیفهمم چطور کفن هرروزم را پوشیده و نشستم روبه روی پدر و فروغی که چای می آورد برایم، غرهای پدر دیگر حای از لایه های گوشم عبور نمیکند انگار که دیگر گزینشی میشنوم:کارت به درد نمیخورد، یه لا قبا تر ازمن تویی باز، هنوز جوونی باید مثل سگی کار کنی، تو جامعه پر گرگ و شماها برعکس من همتون شدید گوسفند،تا کی میخوای شباتو به یللی تللی و عرق خوری بگذرونی...همه اش را از برم دیگر.میپوشم که خودرا در نور خورشید که بر قبرستان شهر میتابد غرق کنم:یللی تللی و عرق خوری را ازخودت یادگرفتم وقتی که هنو ده سالم بود پیک عرق دادی دستم، با خوداین را زیر لب زمزمه میکنم و اخم هایم را درهم میکشم و به سوی جنگ روزانه قدم برمیدارم.

فروغ:زیر نور کم جان چراغ به خود میپیچد لحظه ای روی گاز خم میشود، دستی را به روی یخچال می سراند، حرکاتش آنقدر ملایم و زیباو روان صورت میگیرد که میتوان اورا به عنوان نفر اول رقص باله سال معرفی کرد اما در ذهنش آرامشی و سکوتی سنگین حکم فرماست. او در عمق ذهنش خیالی رامیکاود و آنرا پرورش میدهد:برف از دیشب هنوز لحظه ای به خودش استراحت نداده و بی امان زمینیان را مورد هجوم و هدف خود قرار داده است،چه هجوم زیبایی، جنگی برای زندگی و انسانهای راضی از شکست دربرابر طبیعت. کوه و دشت های اطرف همه سفید پوشند، حتی سیاه چادر آنها.در درون چادر که به خاطر حجم و وزن برف همه ساکنین آنرا خمیده کرده فروغ آرام دستان مشت کرده اش را برچشمانش میمالد.هنوز هوا تاریک است زندگی عشایری اما حرکت خودش را از ساعتی قبل آغاز کرده و جنب و جوشی در میان چند چادر که درسینه کوه به زنجیر کشیده شده اند براه افتاده.فروغ پانزده سالی بیش ندارد، موهایش چنان جنگلی در بهاران برتمامی پشتش کشیده شده،لایه ای ازچادرراکه نقش درب آنرا دارد کنار میزند،سفیدی و پاکیزگی برف چشمانش را می آزاردو سوز سرما در لحظه تمامی رگش هایش را تسلیم خود میکند.در نور کم فروغ خورشید چشمانش میدرخشد،دو دسته متحد و یکسان کلاغ بررروی آنهاخودنمایی میکند دماغی ظریفی اما حساس،عضلات ترکه ای و زیبا ، راست و محکم بردرچادر ایستاده و لبخند روی لبانش پلی بین دو طرف کوه ایجاد کرده است. پدر ازدور راه باز میکند؛ بااحتیاط، گویی مینی هرلحظه آماده ترکیدن است.دوسگ گردن کلفت به ظاهر آماده، آموزش دیده،هماهنگ دردوسمت پدر حرکت میکنند، گویی لکه های کثیفی اند برروی پاکیزگی کوه.فروغ میخندد دل تو دلش نیست و نمیداند چطور بگوید که نقاشیش در نمایشگاه پایتخت مقام آورده و ازوی دعوت کرده اند به آنجا برود تا به خود می آید پدر در برابرش ایستاده، نمیخندد یعنی هیچگاه کسی ندیده بخندد جدی و خشک است و بدون کلمه ای میخواهد خودش را به چادر برساند تا لیوان چایی داغ را سر بکشد.فروغ گفت ؛ هرآنچه باید گفت اما اونشنید ، خودش را شاید به نشنیدن زد، توجهی نکرد چکمه هایش را درآورد ، به داخل چادر خزید، دستهایش که روی آتش قرار گرفت گفت:نه نمیشود، همین و بس. باد بیرحم میوزید و فروغ بر لبه چادر یخ زده بود، هم خودش هم لبخندش و هم چند قطره اشک رو صورتش...
فروغ کنار بخاری توی هال ایستاده بود، دستهایش برروی بخاری بود، دیگر نمیخندید، موهایش به زحمت به شانه اش میرسید ازآن زمانها تنها قطره های اشکش بود که هنوز یخ زده بود و آنها را به وضوح روی پوست چین خورده اش هم حس میکرد.



سال نوریپدر
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید