اقای رضایی سالمند نیست . متصدی پاکی و پیرایش آسایشگاه است . گاهی سالمندی را حمام می کند باقی اوقات گاری محتوی تی و شوینده و دسته ی جارو برقی را به دنبال خود می کشد . کفشهای پلاستیکی به پا دارد و همه ی سرای سنگی را به دنیال خود می روبد . کم حرف است و بیشترین صدایی که از او می شنوم همان جارو برقی ست . هیچ وقت خستگی در چهره اش پیدا نیست . هیچ وقت از بی پولی و آلودگی هوا و تهدید با عوامل بیولوژیک کشنده نمی گوید .
گاهی فراموش می کنم او هست . گاهی فکر می کنم او انسان نیست بلکه لوله ی خرطومی طویلی است که به موتوری پر سرو صدا متصل است و رضایت داده به جای خودش او از همه چیز این دالان مدور و هزار توی پرازغباربگوید و بگذرد .
آقای رضایی سالمندی اش را ریخته توی کیسه ی یک بار مصرف پشت سر خودش و همیشه مقداری از آن را خرج جوانی اش می کند . دالان ها زمان را به حالی لایتناهی تقسیم می کنند .