خانم نویسنده
خانم نویسنده
خواندن ۱ دقیقه·۳ سال پیش

حق داشت بمیرد

دیروز دختر پیری روبرویم نشسته بود،همانطور که چشمهایش رابا سوزن به گذشته اش وصله میکرد،خون از گوشه ی حفره ی چشمانش می‌چکید
سرم را به گوش هایش چسباندم نخواستم اورا بترسانم،به اندازه ی کافی آشفته بود،طوری ک کسی جز خودم و خودش نشنود پرسیدم:با خودت چیکار میکنی؟
عکس العملی نشان نداد انگار فاتحه ی گوش هایش را هم خوانده بود
تکرار کردم این بار بلند تر ،نگران تر، مصمم تر.....
ولی فایده ای نداشت
دستانم را به دست های پراز رگ و انگشت های کشیده اش رساندم....تمام تنم از سرمای وجودش لرزید
دیر شده بود...دخترکه پیر روحش، روانش و فکرش مرده بود
دلم خواست فریاد بزنم یقه ی نازکش را بگیرم و بپرسم چه بلایی سرت آوردن؟چه بلایی سر خودت آوردی؟دلم میخواست او را از گردآب حقارت بیرون بکشم
ولی آنقدر خسته بی جان شده بود،که حق داشت یک عمر بمیرد........

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید