دیروز دختر پیری روبرویم نشسته بود،همانطور که چشمهایش رابا سوزن به گذشته اش وصله میکرد،خون از گوشه ی حفره ی چشمانش میچکید
سرم را به گوش هایش چسباندم نخواستم اورا بترسانم،به اندازه ی کافی آشفته بود،طوری ک کسی جز خودم و خودش نشنود پرسیدم:با خودت چیکار میکنی؟
عکس العملی نشان نداد انگار فاتحه ی گوش هایش را هم خوانده بود
تکرار کردم این بار بلند تر ،نگران تر، مصمم تر.....
ولی فایده ای نداشت
دستانم را به دست های پراز رگ و انگشت های کشیده اش رساندم....تمام تنم از سرمای وجودش لرزید
دیر شده بود...دخترکه پیر روحش، روانش و فکرش مرده بود
دلم خواست فریاد بزنم یقه ی نازکش را بگیرم و بپرسم چه بلایی سرت آوردن؟چه بلایی سر خودت آوردی؟دلم میخواست او را از گردآب حقارت بیرون بکشم
ولی آنقدر خسته بی جان شده بود،که حق داشت یک عمر بمیرد........