کوهیار عزیزم
این روزها دارد از من یک مادر به شدت بقلی میسازد،روزی آنقدر بزرگ میشوی که دیگر در آغوش من جا نشوی...روزی میرسد که آغوشم برای آغوشت درد بگیرد،شبی میرسد که دیگر صدای گریه وگرسنگی ات کلافه ام نکند و من شماره ی تلفنت را بگیرم تا صدای مردانه ات آرامم کند،فکر دور شدنت بغض گلویم را سنگین میکند ویادم می آورد که بیشتر زیر گلوی کوچکت را بو بکشم....
تو کودکی کن تا برایت مادری کنم