ویرگول
ورودثبت نام
امیرحسن احمدی
امیرحسن احمدی
امیرحسن احمدی
امیرحسن احمدی
خواندن ۸ دقیقه·۸ ماه پیش

الهی نامه عطار نیشابوری، چنین گفت روزی حق پرستی...


این کتاب شاهکاره! هرچقدر از این کتاب بگم کمه! من فقط تاحالا دوتا حکایت از این کتاب بیشتر نخوندم. و هر دوتا شاهکار بود. هر دوتا روحمو ارضا کرد. اولی که برای خیلی وقت پیش هست و خیلی هم دقیق یادم نیست، پس درموردش صحبت نمیکنم.

اما این حکایتی که امروز خواندم! امان از این حکایت. اول مقدمه ای میگویم. من از سه سال پیش از طفولیت بیرون آمده و وارد دوران نوجوانی شدم منظورم بلوغ جنسی نیست بلکه بلوغ فکری است وگرنه بلوغ جنسی رو زودتر تجربه کرده بودم. من از آن زمان تا اکنون با شک تردید پوچی فلسفه و هدف و معنای زندگی درگیر بودم. به دنبال این ها بودم. کار کردم لذت گرایی کردم به دنبال آدم ها و الگو های مختلف از مکاتب مختلف رفتم و این چیز هایی که توضیح میدهم در این سال اخیر به شدت بیشترشد. من دیگر در پوچی و لذت غرق شدم. و باطلاق کثیفی بود، به جد عرض میکنم.(بله بود! اکنون در آن نیستم) این از قسمت اول مقدمه! بله من لاف زن و بسی گزافه گو هستم بسیار تا دلتان بخواهد درد دل و مالیخولیا برای گفتن دارم و از حرف زدن، صدای خودم، چهره خودم و حتی نحوه نوشتن خودم خوشم میاید. نه خوشم میاید توصیفم نمیکند وقتی از خود، خاطرات خود، اتفاقاتی که بر من گذشته، صحبت میکنم یا مینویسم لذت میبرم، این احساس لذت یا چرا لذت میبرم را نمیتوانم توصیف کنم. درواقع میتوانم اما باید فکر کرد و توضیح داد و مطالب بیشتری نوشت که اینجا آمده ام درمورده، شعر عطار و ارتباطش با این مقدمات صحبت کنم نه اینکه چرا من از خودم صدایم و نحوه نوشتارم خوشم میاید. خب دیگر از این جاده خاکی خودشیفتگی برگردیم به جاده اصلی مقدمه بخش 2

داشتم عرض میکردم: من در طول سه سال اخیر به دنبال معنا و هدف بودم و میخواستم بدانم باید چیکار کنم، در یک سال اخیر همینطور با شدت بیشتر، در یک ماه اخیر همینطور با شدت بیشتر، دیشب قبل از اینکه به مجلس هفتگی امام حسین(ع) بروم از خود ایشان و خدا در ماشین درحال حرکت به سمت روضه درخواست کردم که به من بگویند باید با زندگی چیکار کنم. حرف هایی که در آن روضه زده شد را در مطلب دیگری در همین سایت و خاطرات روزانه خود نوشتم پس دیگر دوباره گویی نمیکنم.

مقدمه بخش 3: امروز پس از چت در گپ های تلگرامی حوس کردم که مقداری شاهنامه بخوانم. همین که خواستم شاهنامه را بردارم، صدای منطق به من گفت: شاهنامه یک کتاب داستان است گیریم که برداشتی و چند بیتی هم خواندی! یک داستان را باید از ابتدا تا انتها کامل خواند و لذت برد. اینکه چند بیت از میان بخوانی، نه هیچی از اول و آخر داستان میفهمی بلکه اسپویل هم میشوی. به صدای منطق گفتم: پس میخواهی که این شهوت و میل به خواندن مقداری شعر را چگونه ارضا کنم؟ گفت الهی نامه عطار نیشابوری را بخوان، احتمال اینکه پندی به تو دهد زیاد است. همینکار را کردم! الهی نامه را باز کردم به فهرست به دنبال عنوانی جالب گشتم، به عنوانه:"چنین گفت روزی حق پرستی" بر خورد کردم. میل و گرایش درونی مرا به خواندنش وا داشت. شعر را خواندم. بیت به بیت مرا به وجد میاورد، معنی بعضی از ابیات رو نمیفهمیدم به طول کامل نمیفهمیدم اما آن ابیاتی که میفهمیدم یک خوره در جان انداخت! صدای منطق، صدای میل و گرایش درونی و حتی خود من همه با هم یک صدا فریاد زدند تو باید کل این شعر رو بفهمی باید! زود باش! دیگر هیچ کار نکن! فقط برو و معنی شعر را بفهم. همینکار را کردم با جستجو در اینترنت و کمک از چت جی پیتی شعر را بیت به بیت ترجمه کردم. کلی درموردش صحبت کردم(با چت جی پی تی) و عمق معنا و مفهوم شعر را شکافتم. که برای شما در ادامه قرار خواهم داد.

شعر چنین گفت روزی حق پرستی:

چنین گفته است روزی حق‌پرستی / که او را بود در اسرار دستی

روزی یکی از خداجویان (عارفان) که در شناخت حقایق الهی دستی داشت، گفت...

که هر چیزی که هست و بایدت نیز / تو را جستن فراغت به از آن چیز

هر چیزی که هست یا لازم داری، این‌که رها از جست‌وجوی آن چیز باشی، بهتر از داشتن خود آن چیز است. (یعنی دل‌کَندن بهتر از وابستگی است.)

تو را چیزی که در هر دو جهان است / به از بودش بسی نابود است

چیزی که در دنیا و آخرت هست، اگر باعث گرفتاری باشد، نبودنش بهتر از بودنش است.

اگر هر دو جهان دارالسلام است / تماشای جانم این تمام است

حتی اگر دنیا و آخرت دارالسلام (جای صلح و آسایش) باشند، برای من فقط تماشای جان خودم (تجربه درونی‌ام) کافی‌ست.

چو جان پاک من فردوس باشد / مرا صد مشتری در قوس باشد

وقتی جان من خودش بهشت باشد، بی‌نیاز از بهشت خارجی‌ام؛ در آسمان دلم صدها مشتری (ستاره/درخشش) هست.

بهشتی این چنین و همدهی نه / دلی پر سر عشق و محرمی نه

اما این بهشت درونی بی‌همدم است؛ دل‌ام پر از عشق است، اما کسی نیست که محرم آن باشد.

چو هر همدم که می‌بینم حجاب است / مرا پس هر دمی همدم کتاب است

هر کسی را که می‌بینم، خودش مانعی برای حقیقت است؛ پس تنها همدم من، کتاب است.

چو کس را می‌نبینم همدم خویش / به آن‌جا می‌فرو گویم غم خویش

وقتی کسی را همدم خودم نمی‌یابم، غصه‌هام را در آن‌جا (در دل خودم، یا دفتر، یا خدا) فرو می‌ریزم.

مرا در مغز دل دردی‌ست تنها / که از او می‌زیاد این چندین سخن‌ها

در عمق وجودم دردی هست که باعث می‌شه این‌همه حرف بزنم.

اگر کم گویم و گر بیش گویم / چه می‌جویم؟ کسی با خویش گویم

چه کم بگویم، چه زیاد، مخاطبم فقط خودمم؛ کسی نیست که درکم کند.

بر آوردم به گرد عالمی دست / نداد از هیچ نوعم همدمی دست

دستم را در همه دنیا دراز کردم، اما هیچ همدمی نصیبم نشد.

وگر داد و دهد یک همدمم داد / نداد او داد، لیکن همدمم داد

اگر هم کسی را خدا به من داد، همدم واقعی نبود؛ فقط ظاهرش همدم بود، باطنش نه.

اگر چه صُحْبتم را هم‌دمی هست / ولی صادق نداند آن همدمش دست

اگرچه ظاهراً دوستی دارم، اما آن همدم، همدلی واقعی ندارد، صداقت ندارد.

ز چندین آدمی در هیچ جایی / نمی‌بینم سر مویی وفایی

از این‌همه آدم، در هیچ‌جا، ذره‌ای وفا نمی‌بینم.

چو در من نیز یک ذره وفا نیست / ز غیر این وفا جستن روا نیست

چون خودم هم وفادار نیستم، پس چه انتظاری دارم که دیگران وفادار باشن؟

چو من محرم نی او خود را زمانی / که باشد محرم من در جهانی

وقتی من محرم دل خودم نیستم، چه کسی می‌تونه در این دنیا محرم دل من باشه؟

ز همراهان دین مردی ندیدم / ز اخوان صفا گردی ندیدم

در میان دینداران، مردی واقعی ندیدم؛ از دوستان، صفا و صداقتی ندیدم.

بسی رفتم، همان جایم که بودم / نمی‌دانم که از این رفتن چه سودم

خیلی رفتم، خیلی دویدم، اما همون‌جایی هستم که اول بودم. این همه رفت‌و‌آمد چه سودی داشت؟

دلا، چون هم‌نشینانت برفتند / رفیقان و قرینانت برفتند

ای دل! وقتی رفقایت رفتند، هم‌صحبتان تو را تنها گذاشتند...

تو تا کی باد پیمایی از سودا / برو تا کی کنی امروز و فردا؟

تا کی دنبال رؤیاها و خیالات بی‌سرانجامی؟ تا کی امروز و فردا می‌کنی؟

بخوردی تو چو بیکاران جهانی / غم کارت نخوردی یک زمانی

مثل بیکاران، دنیا را خوردی و خوش گذراندی، اما هیچ‌وقت نگران کار و هدف زندگی‌ات نبودی.

بکن کاری که وقت امروز داری / برافروز آتشی گر سوز داری

الان کاری کن؛ اگر آتشی در دلت هست، روشنش کن، حرکتی بکن.

همه خفتند، چه مست و چه هشیار / تو کی خواهی شدن از خواب بیدار؟

همه خوابند، چه عاقل چه نادان؛ تو کی می‌خوای بیدار شی و به خودت بیای؟

تو را تا چند از این باریک گفتن / که می‌باید تو را تاریک خفتن؟

تا کی این‌قدر حرف‌های دقیق و نکته‌دار می‌زنی، در حالی که همچنان در تاریکی غفلت خوابیدی؟

چو ابراهیم گفتار آمدی تو / چرا نمرود کردار آمدی تو؟

تو در گفتار مثل ابراهیمی (پیامبر و موحد)، اما در عمل مثل نمرود (ستمگر و خودپرست)!

چو بتوانی که مرد کار می‌ری / زهی حسرت اگر مردار می‌ری

وقتی می‌تونی مرد عمل باشی، چه حسرت‌بار است اگر مثل مرده‌ها زندگی کنی.

به گرد قال آخر چند گردی؟ / قدم در حال نه، گر شیر میردی

تا کی فقط دنبال سخن و بحثی؟ وارد عمل شو، اگر مردی و اهل شجاعتی.

دل تو گر ز قال آرام گیرد / کجا از حال مردان نام گیرد؟

اگر دلت فقط با گفتن آرام می‌گیره، پس چطور می‌خوای به مقام مردان واقعی برسی؟

چو قشری نیست بیش این قال آخر / طلب کن همچو مردان حال آخر

این حرف‌ها فقط پوسته‌ست؛ برو دنبال "حال" و تجربه‌ی واقعی، مثل مردان اهل معنا.

شعر که نبود! زبان حال بود! در تمام سه سال گذشته این شعر را تجربه کردم. نه! بلکه زندگی کردم. تمام دیروز، نه! سال گذشته نه! سه سال گذشته، به دنبال معنای زندگی بودم به معنای صحبت با خداوند بودم. شنیدن صدای او بودم. بالاخره پاسخ اورا شنیدم. وقت عمل است! وقت شکستن چرخه عادت های باطل است. وقت تبدیل کردن علم به عمل است.

معنای زندگیامام حسینعطار نیشابوریهدف
۱
۰
امیرحسن احمدی
امیرحسن احمدی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید