فکر میکنم باالاخره بعد از فاکینگ سه سال مشکل اصلی زندگیم، محور مشکلات زندگیم، یا تنها مشکل زندگیم رو پیدا کردم!
به شخصه این سه سال گذشته بهم خوش نگذشت. لحظات خوشی هم وجود داشت حتی خیلی زیاد. اما در مجموع هیچی... یک زندگی عبث و بیهوده گذشته شد. تمام این مدت فکر میکردم که مشکل زندگی من عدم وجود معناس فقدان معناس. اینکه من معنا و هدفی تو زندگیم ندارم. بعد از اینکه هدف و معنایی تو زندگیم پیدا کردم، فکر کردم مشکل عدم ارادس من آدم راحت طلب و تنبلی هستم. بعد از بدست آوردن اراده و کنار گذاشتن راحت طلبی و دست به عمل زدن. عوض کردن چرخه ها فعالیت ها و در کل زندگی. هنوز هم یه چیزی کم بود. هنوز هم اون پوچی پشت به پشت به دنبالم اومد. به ارزش های زندگیم شک کردم. ارزشهامو عوض کردم. تلاش و همتو رو پیدا کردن حقیقت و ارزش حقیقی گذاشتم. متوجه شدم که مشکل از اینجا نیست. حقیقت یه چیز ثابت و حداقل من از بین انسان های جهان باهاش مشکلی ندارم. مشکلی با تحمل سختی درد و رنج هم ندارم. و بالاخره بعد از این همه وقت متوجه شدم که مشکل من فقط و فقط یک چیزه! من وجود ندارم.... امیرحسن احمدی تو این دنیا وجود نداره....(چی داری میگی؟! ها؟! :/) منظور از این حرف اینه که:
هیچکس حتی پدر مادرم حقیقت منو نمیفهمن. یعنی بله منو دوست دارن نه عاشقمن و من مطمنم که هستن! اما عاشق من نیستن! اون امیرحسنی که دغدعش ایکسه و ایگرگ ناارحتش میکنه رو پدر مادرم اصلا نمیشناسن. اون چیزی که امیرحسن هست با اون چیزی که خانوادش میشناسن یکسان نیست.... برادرام زندگی خودشون رو دارن و وقتی ندارن که برای من بزارن. دوستانی دارم اما اونها هم زندگی های خودشون رو دارن. درواقع میشه گفت ذات زندگی زمین خوردن و بلند شدن زمین خوردن و بلند شدن. و همین چرخه تا لحظه مرگ. منتها من هیچوقت کسیو نداشتم که تشویقم کنه که بلند شم، هیچوقت کسیو نداشتم که دستمو بگیره تا بلند بشم. همیشه یا با اراده بلند میشدم وقتی حالم خوب بوده و به سختی ها و رنج های زندگی و به دنیا نگاه میکردم و میگفتم که هزار بار دیگه هم اگه زمین بخورم باز بلند میشم. وقتی هم حالم بد بود گریه میکردم کلی رو زمین میموندم و بلند نمیشدم اینقدر گریه میکردم که دیگه چشمام خشک میشد. بعدش با خودم میگفتم کاری نمیشه کرد دردم میگرفت هنوزم حق حق و بغض تو گلوم بود ولی باز بلند شدم و به مسیرم ادامه دادم. ولی الان.... الان... فکر میکنم خورد شدم. نه اراده من تموم نشده... من نمیخوام تسلیم بشم ولی فک میکنم دیگه استخونی واسم نمونده. من دیگه استخونام خورد شدن. دیگه زور ندارم که بلند بشم... و هیچکسی هم نیست که دستمو بگیره هیچوقت نبوده. تنها تکیه گاهم خودم بوده تا بوده همین بوده. منتها الان فکر میکنم که دیگه خورد شدم... و تکیه گاهی ندارم...