ویرگول
ورودثبت نام
الهام
الهاممی نویسم هر آنچه را که از درونم تراوش میکند تا باشم حتی به صورت کلمه .
الهام
الهام
خواندن ۲ دقیقه·۳ ماه پیش

داستان

سه تیر چراغ برق

ساعت ۹شد و پدرم نیامده،آخرش هم باید خودم بروم ،بیخود تکالیفم را طول دادم فایده ندارد.«سهراب مادر» از جا میپرم. «ظرف آش رو اماده کردم دیر میشه اقاجان مادر جان میخوابن.»نگاهی به برادرم سهیل می اندازم که خوابش برده «چشم مامان الان میبرم.»آش را برمیدارم به حیاط می‌روم لفتش می‌دهم شاید پدرم برسد .

نه کارخودم است کسی به دادم نمیرسد،در حیاط راباز میکنم .چرا این همسایه ها اینقدر زود به خانه میروند حتی کوتوله سگ ولگرد هم نیست ,آرام در رامیبندم .فقط سه تیر چراغ برق فاصله است وبعد رسیده ام .«خوب سهراب فقط در خونه مادر جون رو نگاه کن و راه برو ». ارام در را میبندم و قدم برمیدارم , سعی میکنم صدای نفسهایم را که ارام و با تاخیراما پر سر وصدا از دهانم خارج میشود , برخلاف ضربان قلبم که گویی در مسابقه دو هستم و باید سریعتر کار کند تا خون سریعتربه پاهایم برسد,همانجا خاموش کنم .در کوچه صدای وحشتناکی گویی باعصبانیت وردی میخواند ،گاه آرام و گاه بلند. قلبم تندتر میزند. به نظر میرسد همراهانش هم تشویقش می‌کنند ،خدایا یک لشگر جن پشت سرم است !تندتر حرکت میکنم.

اولین تیر چراغ را رد کردم «سهراب برو ,نترس بسم الله بسم الله »وای نه غیر سایه خودم سایه او هم از پشت سرم نزدیک می‌شود تقریبا میدوم ,صدا کم وزیاد می‌شود .میدوم تیر دوم را هم رد کردم .ناگهان دستی پایم رامیگیرد ,داد میزنم «بسم الله بسم الله »پایم رامیکشم .ای وای دستش را کندم ،میدوم اما هنوز به شلوارم اویزان است .تیر سوم رد شد تقریبا فریاد میزنم «اقا جون مامانجون»هنوز نرسیده ام که در باز می‌شود .

اقا جون جلو در است نفس نفس زنان جلو در میایستم . «سلام بفرمایین آش»«سلام سهراب جان خوبی بابا ؟مامان زنگ زد گفت داری میای خودمو رسوندم دم در بیا تو. »((نه اقا جون فردا بعد مدرسه میام. »به شلوارم نگاهی میاندازد و لبخندی میزند «شاخ وبرگ بوته های کوچه رو هم که کندی و اوردی .»تازه متوجه شاخه ای که به شلوارم گیر کرده میشوم ، جدایش میکنم «خدافظ اقاجون»«خداحافظ برو بابا رسیدی دم در خونه با یک سنگ بزن به در من بشنوم بعدش من میرم داخل, دستت درد نکنه بابا, اروم برو .»با خجالت به سمت خانه می‌روم باد از میان کوچه ها حرکت میکن و زوزه میکشید و شاخه های بلند درختان به سرعت به هم میخورند ‌.در چشم برهم زدنی به خانه رسیده ام سنگی به در میزنم , پدرم در را باز می‌کند .

بسم اللهترسشجاعت
۶
۰
الهام
الهام
می نویسم هر آنچه را که از درونم تراوش میکند تا باشم حتی به صورت کلمه .
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید