ویرگول
ورودثبت نام
فرانک یعقوبیان
فرانک یعقوبیانزنی بود که با دنیایی از کلمات محاصره شده بود. او یاد گرفت که می‌توان با آن کلمات، پل ساخت به سوی قلب های دیگران.
فرانک یعقوبیان
فرانک یعقوبیان
خواندن ۲ دقیقه·۱۴ روز پیش

رقص سکوت

من فرانک هستم.
اینجا، در سکوت اتاقم، که بوی کتابهای قدیمی با نور مهتاب درمی آمیزد، گاهی جنگی آرام آغاز میشود. جنگی که نه صدا دارد و نه خونریزی، اما ژرفای وجودم را به لرزه درمی آورد.
از یک سو، معنا با من سخن میگوید. صدایش گرم و آرام است، همچون نوازش دست مادرم بر شانه های خسته ام. معنا وقتی باغچه ی کوچکمان را میکارم، به من می قبولاند که هر دانه، قصه ای دارد که تا بهارهای آینده ادامه خواهد یافت. معنا در چشمان کسانی که دوستشان دارم خانه کرده و به من یادآوری میکند که این همه شوق و ترس، برای چیزی والا و جاودان است. او مرا وامیدارد تا باور کنم هر قدم من، هرچند کوچک، ردپایی بر گیتی میگذارد. او نقشه خوان ستاره های راهنمای وجودم است.
اما در سوی دیگر، پوچی ایستاده است؛ نه با خشم، که با نگاهی شفاف و بی پایان. پوچی در سحرگاهان، وقتی شهر هنوز در خواب است، پرسش هایش را در گوشم زمزمه میکند: فرانک، حتی اگر آن دانه به درختی تنومند بدل شود، و حتی اگر عشقت تا ابد جاودانه بماند، در پایان این جهان گسترده، چه اثری از تو خواهد ماند؟
پوچی آیینه ی بزرگی در برابر من میگیرد که در آن، تمام تلاش هایم، در نهایت، در مه بادی از زمان و فراموشی محو میشود. او مرا با سکوت سنگین کیهان تنها میگذارد؛ سکوتی که در آن نه خشم است و نه دلخوشی، فقط هیچ است.
اما من، فرانک، راه خود را در میانه ی این دو یافته ام.
دیگر برایم این یک جنگ بُرد و باخت نیست؛ بلکه گفتگویی است بی پایان. من یاد گرفته ام که به هر دو گوش بسپارم.
از پوچی آموختم که آزاد باشم. اگر در پایان، هیچ چیز نباشد، پس ترس از شکست، بی معناست. میتوانم، بزرگ رؤیا ببینم، بی پروا عشق بورزم و به شکست هایم نه همچون فاجعه ای، که چونان بخشی از راز هستی بنگرم. پوچی به من آموخت که سبک بار باشم.
و از معنا آموختم که شجاع باشم. این که در دل همین هیچِ احتمالی، دست به آفرینش بزنم. من، فرانک، با نوشتن این کلمات، با مهربانی کردن به غریبه ای، با لمس کردن برگ درختی، دارم معنایی می آفرینم که شاید در گستره ی کیهان ذره ای باشد، اما در جهان درونی من، همه چیز است.
پس من، قلمرو خودم هستم.
در این قلمرو، هم شاهم، هم کشاورزم و هم شاعر.
به پوچی اجازه میدهم پنجره ها را بگشاید و باد تندِ بی تفاوتی را به درون آورد، تا غبار یقین های کهنه را از وجودم بزداید.
و سپس، به معنا اجازه میدهم تا آتشی بی افروزد، و من، دور این آتش، با تمام وجودم، قصه ی زندگی ام را با همه ی زیبایی و زشتی، شادی و اندوهش برای خودم زمزمه کنم.
زندگی من، فرانک،نه تسلیم شدن در برابر پوچی است و نه پناه بردن ساده لوحانه به معنایی از پیش ساخته. بلکه، رقصی است شورانگیز بر لبه ی همین پرتگاه.
و در این رقص، من خود، هم آهنگم و هم رقصنده.
و این، برایم کافی است.

پوچیمعنابی تفاوتیسکوت
۲۸
۲۵
فرانک یعقوبیان
فرانک یعقوبیان
زنی بود که با دنیایی از کلمات محاصره شده بود. او یاد گرفت که می‌توان با آن کلمات، پل ساخت به سوی قلب های دیگران.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید