ویرگول
ورودثبت نام
فرانک یعقوبیان
فرانک یعقوبیانزنی بود که با دنیایی از کلمات محاصره شده بود. او یاد گرفت که می‌توان با آن کلمات، پل ساخت به سوی قلب های دیگران.
فرانک یعقوبیان
فرانک یعقوبیان
خواندن ۳ دقیقه·۳ ماه پیش

دو روی سکه

سکه ی کهنه و قدیمی بود، از آن سکه‌های مسی که سال‌ها در جیب‌ها و کیف‌ها جا خوش کرده بود. روزی، از دست پسری که عجله داشت تا به اتوبوس برسد، لغزید و بر سنگفرش سرد یک پیاده‌رو افتاد و همان جا ماند.

روی سکه، به آسمان خاکستری نگاه می‌کرد. پشت سکه، به تاریکی زمین چسبیده بود. میان آن دو، برجستگی‌ها و فرورفتگی‌های سکه، دنیایی کوچک اما غیرقابل عبور ایجاد کرده بود.

یک شب، وقتی باران ملایمی می‌بارید و خیابان خلوت بود، رو صدایی آرام را از آن سوی دنیای خود شنید.هی، اونجایی؟

صدایی لرزان و ضعیف بود. رو با حیرت پاسخ داد: من اینجا هستم. بر روی زمین.

سکوت کوتاهی افتاد. سپس صدا دوباره برخاست: اما من هم بر روی زمین هستم. پس چرا تو را نمی‌بینم؟

شاید تو آن سوی جهان هستی و من این سو.

از آن شب به بعد، گفت‌وگوهایشان آغاز شد. آن‌ها با کوچکترین لرزش، با وزش باد، با قدم‌های عابران، صدای یکدیگر را می‌شنیدند. پشت از گرمای خورشیدی می‌گفت که رو احساس می‌کرد و رو از خنکی بارانی می‌گفت که پشت را تَر می‌کرد. آن‌ها جهان را برای یکدیگر توصیف می‌کردند، جهانی که برای دیگری نادیدنی بود.

عشقشان زاده شد از همین شنیدن، از همین درک کردن بدون دیدن.

یک روز پشت گفت: می‌دانی، من هر روز به این فکر می‌کنم که تو چگونه‌ای. آیا تو درخشان‌تری؟ آیا نقش‌و نگارهای بیشتری داری؟

رو پاسخ داد: من هم. اما بیشتر از ظاهرت، به صدایت فکر می‌کنم. صدایت برایم کل کهکشان است.

ما باید راهی پیدا کنیم تا همدیگر را ببینیم، پشت با اشتیاق گفت. شاید یک طوفان بزرگ بیاید و ما را برگرداند.

شاید کودکی کنجکاو ما را بردارد و نگاهی به هر دوی ما بیندازد.

اما روزها گذشت و طوفانی نیامد و عابری پیدا نشد. آن‌ها همچنان در دو جهان موازی خود گرفتار بودند.

یک شب که ماه کامل بود و نوری نقره‌فام بر رو می‌تابید، پشت که سکوت معشوقه اش را احساس کرد، پرسید: در چه فکری؟

رو با صدایی آرام و آغشته به حقیقتی ژرف پاسخ داد: دارم فکر می‌کنم که شاید این جدایی، ذات هستی ماست. شاید ما هرگز نباید همدیگر را ببینیم.

چطور چنین چیزی ممکن است؟ مگر عشق برای با هم بودن نیست؟

شاید عشق برای درک است، نه برای ملاقات. به تمام این سال‌ها فکر کن. من عشق تو را در صدایت احساس می‌کنم، در نجوایت وقتی باد می‌وزد. من وجود تو را با تمام وجودم باور دارم، بدون آن که هرگزت دیده باشم. آیا این از دیدن تو با چشمانم قوی‌تر نیست؟

سکوتی عمیق فضای بین آن‌ها را پر کرد. سپس پشت نجوا کرد: پس عشق ما چگونه خواهد بود!؟

رو پاسخ داد، گویی این حقیقت همیشه در قلبش حک شده بود؛ از وقتی به یاد دارم به رابطهٔ عجیب انسان و خدایش فکر میکردم. امروز خوب می‌دانم که عشق ما درست شبیه همان رابطه است. دو وجود که یکی بدون دیگری کامل نیست، انسان خدا را نمی‌بیند، اما صدایش را در نسیم، در مهربانی، در هستی می‌شنود. و خداوند... خداوند عشقش را در همین باور بدون دیدن انسان می‌داند. عشق واقعی، نیازی به دیدار ندارد. عشق واقعی، خودِ باور است.

پشت با شگفتی و آرامش پاسخ داد: پس این عشق، ابدی است.من به تو ایمان دارم، حتی اگر چشمانت را هرگز نبینم. و تو به من...

و من به تو، رو کامل کرد. و این کافی است. این از هر دیداری کامل‌تر است.

از آن شب به بعد، دیگر برای دیدن یکدیگر تلاش نکردند. آن‌ها در تاریکی و روشنایی، در گرما و سرما، تنها به نجوای یکدیگر گوش سپردند و عشقی را تجربه کردند که فراتر از فلز و نقش و نگار بود؛ عشقی که بر پایه ابدیت بنا شده بود.

سکهعشقخداانسان
۱۸
۵
فرانک یعقوبیان
فرانک یعقوبیان
زنی بود که با دنیایی از کلمات محاصره شده بود. او یاد گرفت که می‌توان با آن کلمات، پل ساخت به سوی قلب های دیگران.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید