همین یک ساعت پیش حرفت به میان آمد
و من چاره ای نداشتم جز سکوت.
اسمت را که شنیدم، غریبانه دلتنگت شدم. یک سالی است از رفتنت می گذرد، شایدم یک سال و نیم
دقیق نمی دانم. بر خلاف آن روزهایی که با هم بودیم و آخر هفته ها صرف وقت گذرانی، "احتمالا دلیلش همین بود" ایستگاه آزادی تا انقلاب را برای رفتن به کتاب فروشی استاد معین و دیدن آقای حکیم طی می کردیم؛ همان روزهایی که از فرط خستگی، بر صندلی های ایستگاه روبه روی دانشگاه تهران، در انتظار آمدن بی آر تی چمباتمه می زدیم، زمان جور دیگری می گذشت.
آن وقت ایرپادت را در می آوردی و شروع می کردی به همراهی. دلم می خواست خیره نگاهت کنم. به حالت چشمان کشیده ات، خطوط لبانت که با هر نوت موسیقی طرح جدیدی به خود می گرفت. اما طولی نمی کشید که سمت و سوی نگاهت، چهره ام را نشانه می گرفت و چشمانت در نقطه ای نامتناهی از مردمک خیره ام گره می خورد. آن وقت، یکی از ایرپاد هایت را به من می دادی تا دوتایی در دنیای فریاد های دیوانه وار نامجو غرق شویم.
از آن به بعد، هروقت بدون تو در پیاده روهای انقلاب قدم زدم، ترنج در ذهنم خوانده شد. تکرار شد. بارها و بارها
گفتا من آن، ترنجم
کاندر جهان، نگنجم
گفتم به از، ترنجی
لیکن به دست، نایی...