H. B
H. B
خواندن ۴ دقیقه·۳ روز پیش

دَر. بند

می گفت بدشانسی آورده ام. مگر این هیولا گریبان چند نفر جز من را می گیرد؟ اصلا چرا من؟

سرم را از روی کاغذ کاهی کتاب بالا آوردم و سردرگم خیره ماندم. همان طور که به دیوارِ سردِ ایستگاه تکیه داده بود زیر چشمی نگاهم کرد و سپس لبخندی به وسعت تمام حرف های ناگفته چند وقت اخیر روی صورتش شکل گرفت. همیشه همان طور بود. طوری جملات را به زبان می آورد که فرق شوخی و جدی اش را نمی فهمیدی. دستانش را گرفتم. آرام ارام به سمت تابلوی خروج راه افتادیم. خورشید مرداد بود و آفتاب سوزانش. از ترس اینکه دوباره پوست صورتم دو رنگ نشود، کلاه لبه دارم را تا پیشانی پایین دادم و عینک زدم. حالا دیگر کسی مرا نمی شناسد! دست فروش اول را رد کردیم. پسری بود لاغر اندام و کشیده با پیرهن آستین کوتاه سورمه ای. گردنبند می فروخت. انگشتر هم همین طور. از همان هایی که همیشه می خواست داشته باشد. چند لحظه ای ایستادم تا شاید راضی شود نگاهی به انگشتر ها بی اندازیم اما اعتنایی نکرد. حق هم دارد، هرکس جای او بود...

نفهمیدم کِی به میدان تجریش رسیدیم. آنقدر گرم صحبت شدیم که به کل فراموش کردم قرار بود راس ساعت دو خانه باشم. هرگاه یاد قدیم می کردیم امکان نداشت حرفمان به مدرسه و آزمایشگاه کوچک کنج حیاط ختم نشود. همانی که به خاطرش چند هفته ای اجازه ورود به کلاس علوم را نداشتیم. به قول خانم زنوزی، دسته گلی به آب دادیم فراموش نشدنی. می گفت شانس آوردید خانم مدیر آن روز نبود که اگر بود... مثل همیشه ابرو درهم کشید و پایانش جملاتش را باز گذاشت.

راهمان را به سمت کاخ قدیمی کج کردیم.همانی که دیوارهایش ترک داشت و نام "موزه ظروف سلطنتی اشرف" سردر آن به چشم می خورد.

اسم خَرَک را که آوردم، چشمان قهوه ای رنگش درخشید. هربار خاطره گویی مان به روستا می رسید چنان بی تاب می شد که گویی اولین بار است تعریفش می کند.

« الاغ خوب و حرف گوش کنی بود. به یاد دارم روزی را که چهار روز تمام باران بارید و مه غلیظی روستا را احاطه کرد. مزارع، کوچه ها و خیابان ها همگی غرق در مه بودند. مادران، کودکانشان را به مدرسه نفرستادند و مردان هم سرِ زمین نرفتند تا مبادا در حین راه حادثه ای رخ دهد. من و پدر حاضر شدیم تا با خرک سر زمین برویم و چوب بیاوریم. پالان پارچه ای را با کاه پر کردم و روی خرک انداختم. پدر جلو تر راه می رفت و افسار حیوان بنده خدا را چنان محکم می کشید که برای اولین بار دلم به حال الاغ پیر سوخت. خرک حرکت نمی کرد. شاید به خاطر مه غلیظی بود که مانع دید جاده میشد. ترسیده بود. هرچند قدم می ایستاد و زوزه می کشید. به هر سختی که بود کشان کشان تا سر زمین بردیمش و تکه های چوب را سوارش کردیم. درست یادم نیست مشغول چه کاری شدم که سرم را برگرداندم و نگاه خصمانه پدر را دیدم. خرک رفته بود. آن روز مجبور شدیم تمام مسیر مزرعه تا خانه را پیاده برگردیم. نمی توانستیم چوب ها را به حال خودشان رها کنیم و به محترم خانم بگوییم خرک گمشده. سربالایی کنار قبرستان را با وجود چوب های سنگینی که گاه پشتم را می خراشیدند تا خانه طی کردیم. نفسم بریده بود. پوست شانه ام می سوخت و تنم، خیس از عرقی بود که با وزش باد سرد باعث میشد بیش از پیش احساس سرما کنم. با احتیاط جلوی پدر راه می رفتم و هرچند قدم یک بار اطراف را وارسی می کردم تا از درستی مسیر مطمئن شوم. تقریبا به نزدیکی خانه رسیده بودیم که با دیدن صحنه ای باور نکردنی خشکم زد. خرک بود! همان الاغ پیر و احمقی که باعث شده بود برای آوردن چوب ها به سختی بی افتیم. ساکت و ارام جلوی در ایستاده بود و بِر و بِر نگاهم می کرد. نمی دانم چه طور اما او مسیر خانه را پیدا کرده و برگشته بود.

-خر باوفایی ست!

خنده ای ریز کرد و سرش را به علامت تایید تکان داد. به بازار که رسیدیم، آنقدر سر و صدا بود که جملاتم میان همهمه زنی که با صدای بلند سعی داشت زنی دیگر را برای خرید جوراب راضی کند گم شد. وارد ایستگاه شدیم. با تمام وجود امیدوار بودم صندلی گیرمان بیاید. پاهایم درد می کرد، نه، تقریبا بی حس بود. توجهم به انتهای قطار جلب شد. واگن آخر تقریبا خالی بود. دوان دوان به سمت واگن روانه شدیم تا قبل از دیگرانی که برای به دست آوردن صندلی رحم نمی کنند روی آن بنشینیم.

قطار، با بوق کوتاهی به راه افتاد.

خیلی خسته بودم اما می خواستم قبل از آنکه سرم بر روی شیشه کج شود و خوابم بگیرد، باری دیگر گرمای دستانش را احساس کنم.

اما؛

اما گرمای خیالیِ دستانی که از وجودش محرومم، چه به کارم می آید...؟

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید