H. B
H. B
خواندن ۱ دقیقه·۳ سال پیش

و من اما...


نهر جاریست

درختان پر بار

کودکان غرق خوشی

و قناری،

که درون قفسش می خواند

ابرها می سازند

شکلک از آدمکانی که همه می خندند

حوض خالی زمستان؛

دگر از آب زلال لبریز است

دختر عمه گلی،

با همان چشم درخشان سیاه

گیسوانی پرپشت

در پی شاپرکان می گردد

قاصدک رقص کنان، می نشیند به کنار گل سرخ

ناگهان رخساری،

رشته فکر مرا برهم زد.

مادرم می آید.

با دو زنبیل حصیری بزرگ

چهره اش بشاش است

در خیالات خودم، دختری می بینم

با همان زلف بلند

دست در دست پدر

می دود بر لب جوی...

باز هم تنها من

اشک چون مروارید، حلقه چشم مرا می گیرد

مادرم می آید

همگان خوشحالند

همگان سرحالند

و من اما...

که چه حالی دارم

خیره ام بر درچوبی قدیمی حیاط

تا کسی بازآید

روزها...

ماه ها...

سال ها...

با کدام باد؟

و کدامین رویا

خبرت می آید...



به وقت عصرگاه ۱۶:۳٠? حسنا براتی

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید