H. B
H. B
خواندن ۵ دقیقه·۱ روز پیش

یک دقیقه بیشتر


می گویند امشب یک دقیقه بلند تر است

چه حال که ماه ها و هفته ها و روزها و دقیقه ها سخت بگذرد؟ اینجا زمان، پوچ ترین مفهوم زندگی ست

اگر اصلا زندگی معنایی داشته باشد البته

همان یک دقیقه کافی ست برای امثال ما؛ دختران آدم و پسران حوا

اگر قرار بر انتظار کشیدن است دیگر چه فرقی می کند شمارش گر ثانیه ها باشیم یا نظاره گر عمره رفتمان؟

یادم می آمد چند سال پیش، آن وقت ها که هنوز زندگی شهری این چنین گریبانمان را نگرفته، بدبختمان نکرده بود شب های چله برف سنگینی می بارید. به رسم هرسال محترم خانم و دخترهایش کیک یلدا را درست کرده و همراه با ایل و طایفه راهی خانه مان می شدند. همان خانه ی رویایی غلامحسین خان که روی تپه دَهری قرار داشت و پیر و جوان حسرت یک روز زندگی در آن را می کشیدند. در چوبی زنگوله دار که باز می شد، حوض فیروزه ای وسط حیاط با کاشی های سنت کاری شده هفت رنگش خودنمایی می کرد. گلدان های شمعدانی و حسن یوسف دورچین حوض باعث می شد هرگاه عمو زاده ها و عمه زاده ها برای بازی به حیاط می رفتند صدای بی بی بلند شود که:

-آی، پدر سوخته ها... چه از جان آن گلدان های سفالی می خواهید؟

آن وقت بود که دستانش را گاز می گرفت و به جان بچه های بیچاره غر می زد. می گفت آن ها هم گل اند. جان دارند. می فهمند. گل ها همه چیز را می فهمند حتی بیشتر از ما.

حرف گل که وسط می آمد احساساتی می شد. انگار نه انگار همان بی بی چاق و بداخلاقی است که از ابیِ باغبان گرفته تا حاجی کدخدا از او حساب می بردند.

صدایش را نازک می کرد و با همان حال نزارش به حال گل و گاه غصه می خورد

-شما نمی فهمید که. این زبان بسته ها به من وابسته شده اند. هر روز صبح بعد از اذان که می نشینم و باهاشان درد دل می کنم، تا شب که بیایم و مرغ ها را لانه کنم رشد می کنند.

هربار همان حرف های تکراری را به خوردمان می داد و ما نیز عین هربارش ریز می خندیدیم. خدا می داند قصد و نیتی در کار نبود اما بی بی آنقدر عصبانی می شد که انگشت اشاره اش را به طرفمان نشانه می گرفت و سیل فحش های محلی و غیر محلی را نثارمان می کرد. این وقت ها پدر وارد می شد و با نهایت آرامشی که قابل تصور بود، به سان آبی بر آتش جان بی بی می گفت:

-بگذار پای شیطنت شان مادر. عالم بچگی را چه به درد دل کردن با گل و گیاه!

زمستان که می رسید، خانه ی جدیدی برای گلدان ها در نظر می گرفت. همان اتاق کوچک کنار مطبخ که به قول مادر نورگیری بیش از حدش حتی در فصل سرد سال، چشم خیلی از خانم های همسایه را گرفته بود.

غلامحسین خان که مردی با کمالات بود و دستش به دهانش می رسید، شب های چله نذر آش ترش داشت. خاطرم هست هرسال، در آخرین روز پاییز دیگ های رنگ و رو رفته را از تکیه پایین مسجد به خانه آورده و بساط آش به راه می انداختیم. از فقیر و غنی و کوچک و بزرگ هرکه نذر داشت، سبزیجات و حبوبات و غیره و ذلک می آورد تا ادا کند. بی بی می گفت نذر حضرت ابلفضل مشکل گشا ست. می گفت کسی سر سفره این مجلس ننشسته، دست خالی و ناامید برود. اوایل باورم نمی شد. چه طور می شود به خرافات ایمان داشت؟ بعد ها وقتی با چشمان خودم دیدم آتیکه برای بخت پیردختر آخرش چند کیلو چغندر آورد و در آش ریخت و دخترش سال بعد شوهر کرد، به حرف بی بی ایمان آوردم. از آن پس هر چه در زندگی طلب کردم، سر همان سفره بود.

آن سال محترم خانم و دخترهایش به رسم هرسال کیک پختند. از همان هایی که برای خوردنشان سال تا سال، چله به چله روزشماری می کردم. همسرش احمد آقا اهل ترازناهید ساوه بود. هربار که از ساوه بر می گشت کیلو کیلو بار انار می زد و برای در و همسایه می آورد. یادم نمی آید روزی که انار در مطبخ نداشته باشیم. احمد آقا مرد خوبی بود. قبل از آنکه بازنشسته شود و هفته ای یک بار به شهرشان برگردد، تدریس می کرد. پدرم موقعیت الان من را مدیون کمک های احمد آقا است و همیشه قدردان زحمت های اوست. دوسال پیش وقتی شنیدم بیمار شد و چشم از دنیا فروبست سخت متاثر شدم. به یاد همه آن روزهایی که مرا پشت پیکان قراضه اش می نشاند و تا سرِ زمین می برد تصمیم گرفتم نذر امسال را برای آرامش روح احمد آقا ادا کنم.

ده ها کیلو انار خریدم و به مناسبت چله بخشیدم.

کیک های انار محترم خانم وصف ناپذیر بود. قبل تر ها صفر تا صد پخت کیک را خودش دست تنها انجام می داد. این اواخر که دستش را عمل کرده و به تجویز پزشک خانه نشین شد، دخترهایش زحمت کیک را می کشیدند. به پای مادرشان نمی رسید اما با چاشنی عشق و محبت درست میشد.

فضای کوچه که در آخرین روز آذر از بوی مطبوع کیک اناری مملو می شد، لحظه شماری می کردم برای شنیدن الله اکبر اذان مغرب از مناره های مسجد. همان زمان بود که محترم خانم وارد می شد تا به همراه اهالی دور و نزدیک شب چله را جشن بگیریم. روژین مثل هرسال صورت کوچکش را به گوشم نزدیک کرد تا خاطرنشان کند امشب می توانیم یک دقیقه بیشتر بیدار بمانیم، یک دقیقه بیشتر بازی کنیم، بیشتر بخندیم، بیشتر کودکی کنیم

چشمانش در مردمک چشمانم گره خورد، لبخندی سرشار از سرور روی لبانش شکل گرفت و پرسید:

-یک دقیقه خیلی ست درسته؟

سرم را به نشانه تایید تکان دادم و تکرار کردم:

-یک دقیقه خیلی ست. خیلی زیاد...

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید